قله آهنین «دنا» بر دامن خلیج فارس/ «وقتی ماموریت بودم، یتیم شدم!»
دانستنی اقتصاد؛ گروه مجله – جواد شیخالاسلامی: یک گوشه از ناوشکن تمام ایرانی «دِنا» ایستاده و توی حال خودش است و انگار بغض دارد. از دور مشخص نیست که قطرههای اشک روی صورتش سُر میخورند، یا قطرات عرق از گرمای ۳۵ درجه و هوای شرجی بندرعباس؟
نزدیکش میشوم. هنوز شروع به صحبت نکردهام که با کناره دست و پنهانی، اشکهایش را از صورت و چشمهایش پاک میکند. «محسن شریفی» از پرسنل ناوگروه ۸۶ نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران، در غروب دلانگیز و سرخ خلیج فارس، به یاد مادر و پدرش افتاده که هر دویشان را در عرض چهل روز از دست داده است؛ در روزهایی که تازه مأموریت سفر چند ماههاش به دور دنیا را آغاز کرده بود…
هر دو «ساخت ایران»؛ اما این کجا و آن کجا!
با یک پراید خودم را به فرودگاه میرسانم که در چله تابستان زور موتورش به کولر نمیرسد. انگار نگرانی از گرمای جنوب از همین حالا تمام سلولهای مغزم را درگیر کرده است. کلافه از گرمای هوا و عصبانی از کولر خراب پراید، ناخودآگاه ذهنم به سمت مقایسه «پراید» و «ناوشکن دنا» میافتد. هردو ساخت ایران، اما این کجا و آن کجا؟
یکی رکورددار تصادفات و در رتبههای اول دلیل مرگ و میر در کشور، و دیگری رکورددار سفر دور دنیا. از این مقایسه ذهنی خندهام میآید و بعد غمی بر دلم سنگینی میکند. غم اینکه آیا ضعف صنعت داخلی خودروسازی در افکار مردم دستاوردهای ملی و نظامی کشور را در سایه خودش قرار میدهد؟
قرار است سراغ «ناوشکن دنا» و «ناوبندر مکران» بروم؛ یعنی سراغ «ناوگروه ۸۶» نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران که برای اولینبار با یک ناوشکنِ تمام ایرانی دور دنیا را گشتهاند و در جای جای آبهای بینالمللی پرچم کشورمان را برافراشته کردهاند.
نفر کناریام، صورتی سبزه و چهرهای مهربان دارد. از هوای بندرعباس میپرسم. جواب میدهد: «گرمای هوا هرچه باشد، این شرجی جنوب است که بیشتر اذیت میکند. بعضی وقتها دمای هوا از تهران و مشهد کمتر است، ولی آنقدر هوا شرجی است که نمیتوانی چند دقیقه بیرون باشی». من که تصوری از شرجی جنوب ندارم، خودم را دلداری میدهم: «هرچه باشد به دیدن دنا و مکران میارزد».
هنوز از در هواپیما خارج نشدهام که جریان قوی گرما و هوای شرجی، توی صورتم میخورد. انگار توی سونای بخار هستم! تا چند ثانیه قبل به خاطر هوای خنک هواپیما توی خودم جمع شده بودم، اما حالا در عرض یک دقیقه شُر شُر عرق میریزم…
چرا بندرعباس نه؟!
خیابانی که قرار است ما را به دنا و مکران برساند، به موازات ساحل پیش میرود. هوش و حواسم به خیابانها است. گرمای هوا زیست مردم شهرهای جنوبی را شبانه کرده، اما توسعهنیافتگی و عدم سرمایهگذاری روی ظرفیتهای گردشگری ساحل بندرعباس مزید بر علت شده تا ساحل این شهر خلوتتر از تصورم باشد.
ناخودآگاه ساحل بندرعباس را با بعضی شهرهای ساحلی دنیا مقایسه میکنم. حقیقت آن است که دوست داشتم اینجا آبادتر از چیزی که میبینم، باشد. انگار دههها از برپا شدن ساختمانها و فروشگاهها و پیادهروها میگذرد و کسی رغبتی برای سرمایهگذاری روی این نوار ساحلی ندارد. در عالم خیال ساحل بندرعباس را بازسازی میکنم؛ فروشگاهها و ساختمانها بهروز شدهاند و کافهها و پاتوقها مملو از گردشگران ایرانی و خارجی هستند. پیادهروها سنگفرش شدهاند و قدم به قدم صندلی و سایهبان گذاشته شده و مردم رو به ساحل با هم خوش و بش میکنند.
به خودم امیدواری میدهم بندرعباس هم روزی به قطب گردشگری ایران تبدیل خواهد شد. چرا که نه؟ وقتی دنا و مکران و دهها ناو و ناوچه و موشکانداز و ناوهای سطحی و زیرسطحی دیگر، امنیت خلیج فارس را بیش از همیشه برقرار کردهاند، چرا شهرهای ساحلی محل آرامش و تفریح و گردشگری مردممان نباشد؟
دنا، پاسبان سر برآورده و تنومند آبهای جنوب
به مقصد رسیدهایم. دل توی دلم نیست؛ به زحمت خودم را برای مواجهه با دنا آماده میکنم. لحظاتی بعد ناوها و ناوچهها روبرویم ایستادهاند. ناخودآگاه دریا و ساحل و دنیا و مکران را در مثل قیام میبینم. این غول آهنی، ساخته جوانان این سرزمین است؛ از سادهترین پیچ و مهرهها بگیرید، تا پیچیدهترین تجهیزات فنی و مهندسی؛ از موشکاندازها و سلاحهای سبک و سنگین بگیرید تا نرمافزارهای آب و هوایی و کنترل و راهبری ناو. گویی رستم را میبینم که در قامت دنا بر ساحل بندرعباس، سر برآورده و تنومند اطراف را مینگرد و انگار خلیج فارس را پاسبانی میکند.
«دنا» سند خودباوری ایرانیان است. سندی که میتوانی آن را به دنیا نشان بدهی و بگویی: «گذشت آن زمان که ناوهای آمریکایی بدون اجازه ما در آبهای کشورمان میرفتند و میآمدند و امر و نهی میکردند. گذشت زمانی که اجازه نداشتیم در ساحل خودمان رفت و آمد کنیم! امروز نه تنها از یک گارد ساحلی به یک نیروی دریایی فعال و بینالمللی تبدیل شدهایم، بلکه امنیت خلیج فارس را هم بر عهده داریم. حالا اگر آمریکاییها و غربیها بخواهند به آبهای ایران نزدیک شوند، مجبورند اجازه بگیرند؛ آن هم به زبان فارسی! ما نیروهای متجاوز خارجی را مجبور کردهایم هنگام ورود به خلیج فارس به زبان فارسی با ما صحبت کنند». اینها را «امیر فرهاد فتاحی» فرماندهی ناوگروه ۸۶ نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران میگوید.
امیر فتاحی، با سر برافراشته به دنا اشاره میکند و ادامه میدهد: «حضور در اقیانوسهای دوردست، کار سختی است. باید خیلی به خودت اطمینان داشته باشی که چنین سفری را آغاز کنی؛ هم اعتماد به نیروی انسانی و هم اطمینان به تجهیزاتی که ساختهای. ما با تکیه بر توانمندی همین جوانها، کاری کردیم که نیروهای دریایی کشورهای مختلف انگشت حیرت به دهان گرفتند و در دیدارهای مختلف به قدرت و صلابت نیروهای دریایی ما اعتراف کردند. بدون تردید میتوان گفت تاریخ دریانوردی ما به قبل و بعد از دریانوردی ناوشکن دنا تقسیم میشود.»
پشت سر هم و بدون وقفه از دنا و مکران میگوید و لابلای صحبتهایش گاه و بیگاه به دنا نگاه میکند و با غرور و صلابت بیشتر، حرف را ادامه میدهد. «با همین ناو هزار و دویست تنی و تمامایرانی، تنگهها، طوفانها و مسیرهای دریایی را رد کردیم که ناوهای ۷ هزار و ۸ هزار تنی کشورهای پرادعای دنیا، در آن غرق شدند. استاندارد ناوشکنهای دنیا ۷ تا ۸ هزار تن است، اما ناوشکن دنا با تناژ هزار و دویست تن این مأموریت را با موفقیت پشت سر گذاشت. این یعنی خودباوری ملی و اعتماد و اعتقاد به متخصصان و دانشمندان ایرانی».
روی قله دنا بر دامن خلیج فارس
دنا، استوار و باشکوه، من را به دیدار میخواند. تعدادی از پرسنل ناوشکن به استقبال ایستادهاند. هرکدام از آنها دریایی خاطره از این سفر ۸ ماهه دارند. بعضی از آنها در این سفر خبر به دنیا آمدن فرزندشان را شنیدهاند، و بعضی در این سفر عزیز از دست دادهاند. ای کاش میشد پای صحبت یکیکشان نشست و راوی خاطرات و تجربیاتشان شد؛ آرزویی که احتمالاً محال است. پس همین گپ و گفت مختصر در کنار دنا را غنیمت میشمارم و راه میافتم. خودم را در مقابلشان کوچک میبینم، با اینهمه محکم دست میدهم و یکی در میان به آغوش میکشمشان. گرمای آغوش آنها بیشتر است یا گرمای خلیج فارس؟ حالا در دامن خلیج فارس روی قله دنا ایستادهام؛ از اینجا انگار تمام آبهای ایران را به فاصله پلک زدنی میتوان دید…
درجههای روی لباسهایشان را نمیفهمم. تقریباً هیچ اطلاعی از نشانهای لباسهای سفید پرسنل ناوگروه ۸۶ نیروی دریایی ارتش ندارم. در تصمیمی ناگهانی و غیرارادی، برای اینکه خودم را از چند و چون القاب و درجهها راحت کنم، هر که را میبینم «امیر» خطاب میکنم. بعضیهایشان در پاسخ میخندند و برخی هم حرفم را اصلاح میکنند: «البته من امیر نیستم!»
«محسن شریفی» با لباس یکدست سفید توضیح میدهد: «درست است که این سفر ۸ ماه طول کشید، ولی ما بیشتر از یک سال درگیر این مأموریت بودیم. تقریباً چهار پنج ماه قبل از سفر مشغول تمرین و آموزش و آمادگی بودیم. بسیاری از پرسنل ناوگروه ۸۶ پیش از شروع مأموریت با خانوادههایشان خداحافظی کرده بودند؛ چون باید تماموقت خودشان را آماده این مأموریت میکردند.»
اینطور که شریفی میگوید در مدت این مأموریت اتفاقات تلخ و شیرین زیادی برای اعضای ناوگروه افتاد. ۸ نفر از اعضا در طول سفر صاحب فرزند شدند و ۱۰ نفر از آنها در طول این مأموریت عزیزانشان را از دست دادند. بعضی از پرسنل تازه عقد کرده بودند و مدت کوتاهی بعد از عقد راهی این مأموریت شدند».
وقتی زمینِ زیر پا، مقابلت دیوار میشود!
حین صحبتها، دنا را برانداز میکنم. گوشم به صحبتهای فرماندهان و چشمم به این غول آهنی است. در و دیوار و سقف و ستون و تمام تجهیزات دنا از صفحههای پهن و مستحکم آهن ساخته شدهاند و در این هشت ماه در مقابل موجهای سهمگین اقیانوس خم به ابرو نیاوردهاند.
کم کم وارد فرماندهی دنا میشویم؛ از اتاق فرماندهی دنا خودم را به عرشه ناو میرسانم. غروب خورشید، چشماندازی تماشایی پیش روی چشمانم خلق کرده است. محسن شریفی، دلسوزانه در مدت بازدید یادآوری میکند که مراقب باشم و دستانم را به حفاظ روی عرشه قلاب کنم.
توضیح میدهد: «الآن را نبین که به راحتی روی عرشه ایستادهایم. وقتی که وسط اقیانوس آب و هوا بد میشد، ناو ۳۵ درجه چپ و راست میشد. توی دریا ۳۵ درجه خیلی زیاد است! وقتی امواج به جلوی ناو برخورد میکردند، آب تا بالای عرشه پرتاب میشد. گاهی آنقدر ناو کج میشد که سطح ناو تبدیل به دیوار میشد؛ یعنی بلند میشد و روبرویت میایستاد. بدون یک آمادگی ذهنی و بدنی کامل، تحمل این شرایط تقریباً ممکن نیست».
شریفی، در این سفر دو داغ دیده است. دو روز قبل از اینکه مأموریت شروع شود، مادرش را از دست داده و چهل روز بعد از مأموریت، پدرش را: «وقتی مادرم فوت کرد، مردد شدم که به مأموریت بروم یا نه؟ به خصوص که من تک پسر خانواده بودم و پدر و خواهرانم به من نیاز داشتند. از طرفی پدرم هم بیمار بود و نگران سلامتیاش بودم اما هربار که مردد میشدم، پدرم به رفتن تشویقم میکرد. وقتی خبر فوت پدرم را هم شنیدم، تنها چیزی که باعث میشد ادامه بدهم حمایتها و تشویقهایش بود». روی ناو دنا که مثل کوهی آهنین است، دلهایمان نرم میشود. هر دو آرام گریه میکنیم و به خلیج فارس خیره شدهایم. برای اینکه من را آرام کند، میخندد و میگوید «خدا را شکر پدر و مادرم را سربلند کردم. همین بس است».
پروانههای غول آهنین دنا
روی عرشه دنا ایستادهایم. یکی از پرسنل میگوید همه دریا خاطره است: «هشت ماه مدت زمان خیلی زیادی است. توی تمام این مدت هم شما فقط آب میبینی، ولی باید توی دریا باشی تا بفهمی که دریا همهاش خاطره است. سختی دارد؛ بالاخره هشت ماه از خانواده دور میمانی و باید با شرایط دشوار کنار بیایی. من یک ماه قبل از سفر عقد کردم. هر کس عقد میکند چند هفته به ماه عسل میرود، ولی ما عقد کردیم و من هشت نه ماه رفتم دریا! توی سفر هم شرایط تماس گرفتن سخت بود. هر کسی فقط هفت هشت دقیقه میتوانست صحبت کند. حساب کنید ما وقتی از ساحل اندونزی جدا شدیم تا زمانی که به برزیل برسیم، ۱۱۰ روز توی دریا بودیم؛ یعنی ۱۱۰ روز هیچ خشکی ندیدیم. ولی همین سختیها مأموریت را ارزشمند میکرد».
وارد اتاقهای کوچک و بزرگ دنا شدیم. روی دیوار یکی از سالنهای ناوشکن دنا دو تا پره پروانه است. «میلاد گزمه» که روی لباسش کلمه «ناوبر» حک شده، میگوید: «وقتی یک پهپاد به عنوان هدف بلند میشود، یگانهای مختلف سطحی آنجا هستند و سعی میکنند آن پهباد را ساقط کنند. ناوشکن یا ناوی که بتواند آن پهباد را بزند و توی دریا بیندازد، یک نشان پروانه دریافت میکند. ناوشکن دنا در این دو سالی که به نیروی دریایی ارتش الحاق شده توانسته در رزمایشهایی که شرکت کرده دو پهپاد را ساقط کند؛ به همین دلیل این دو پروانه را روی دیوار دنا میبینید. فرقی هم نمیکند شما در رزمایش پهباد را ساقط کنید یا جنگ واقعی؛ در هر صورت زدن و ساقط کردن پهپاد افتخاری است که هر ناوی سعی میکند آن را قسمت خود کند».
روی دیوارهای ناو، نشانهای مختلفی است که نام کشورهای مختلف روی آن نوشته شده. گزمه درباره آنها میگوید: «ناو دنا دو سال است که به ناوگان نیروی دریایی ارتش الحاق شده. این نشانها، یادگاریهایی است که در طول این دو سال از سمت نیروهای دریایی کشورهای مختلف به دنا تقدیم شده. ما هم در مقابل نشان ناوشکن دنا را به این کشورها تقدیم کردهایم…»
هشت ماه زندگی روی آب
زندگی هشت ماهه روی یک ناو شناور بر آبها، به تجهیزات و لوازمی نیاز دارد. یکی از همراهان توضیح میدهد: «در این ناو ما امکاناتی که برای یک زندگی هشتماهه نیاز است را داریم. آرایشگاه، خیاطی و لباسشویی! فقط چون فضای ناو محدود است، فضای مختص باشگاه نداریم ولی پرسنل برای اینکه آمادگی جسمانی خودشان را حفظ کنند خلاقیتهایی به خرج دادهاند و از ورزش غافل نیستند».
اتاق خودش را نشان میدهد که یک فضای بسیار کوچک دو در دو است. یک طرف اتاق میز و کامپیوتر و سمت دیگر یک تخت نصب کردهاند. یک نقاشی هم روی دیوار آویزان شده: «این نقاشی را پسرم کشیده. در طول این ۸ ماه هر بار دلم برای او و خانواده تنگ میشد، این نقاشی را نگاه میکردم».
یک ساعت است که در دنا میچرخم اما هنوز یک چهارمش را هم ندیدهام. آن قدر اتاق و راهرو و سالن و… دارد که برای بازدید از آنها باید ساعتها وقت بگذاری. برای اینکه بتوانیم از ناوبندر مکران هم دیدن کنیم، از دنا بیرون میزنیم. چشمم به پرچم ایران میافتد که جلوی ناوشکن دنا دست در دست باد میرقصد.
یکی از ناوبران دنا که کنارم ایستاده، به پرچم ادای احترام میکند و میگوید: «این پرچم همیشه جلوی ناو برافراشته است. این همان پرچمی است که تمام دریاها و اقیانوسها را به حضور خود مزین کرده. دیگر ناوها وقتی پرچم ایران را میبینند، حساب کار دستشان میآید و میدانند که نباید سر به سر ما بگذارند». بازدید از دنا تمام شده و حالا باید به دیدن مکران برویم؛ نفتکشی که با تصمیم فرماندهان نیروی دریایی ارتش تبدیل به یک ناوبندر شده است و وظیفه پشتیبانی از ناوشکنها را برعهده دارد.
«سیدابوالفضل موسویان»، جانشین ناوبندر مکران حین عملیات و فرمانده فعلی مکران توضیح میدهد: «ناوبندر مکران بزرگترین ناو ایران و خاورمیانه است و در مأموریت سفر به دور دنیا، یگان پشتیان رزمی ناوگروه ۸۶ رزمی نیروی دریایی بود. خوشبختانه با پشتیبانی از ناوشکن تمام ایرانی دنا توانستیم مأموریت را به صورت خوداتکا و بدون وابستگی به کشورهای دیگر به اتمام برسانیم و با موفقیت برگردیم. بزرگترین موفقیت ما همین است که توانستیم لبخند رضایت را بر لب فرماندهی معظم کل قوا بنشانیم. هیچ چیز برای ما شیرینتر از این نبود که پیام حکیمانه و پدرانه ایشان را دریافت کردیم و با این پیام بود که خستگی چندماهه از تن ما بیرون رفت».
از فرمانده ناوبندر مکران میپرسم: «کاربری مکران فقط پشتیبانی است، یا کاربری نظامی هم دارد؟». پاسخ میدهد: «میتوانید ببینید که ما روی عرشه مکران دک پرواز داریم و همزمان ۵ فروند بالگرد روی مکران امکان نشست و برخواست دارند. جدا از این، یگان پهپادی، قایقهای واکنش سریع، یگانهای اطلاعاتی و یگانهای عملیات ویژه هم داریم. در واقع یک مجموعه کامل از یگانهای نظامی روی مکران جمع شده است. مکران به تنهایی میتواند با تهدیدها مقابله کند و پشتیبان ناوشکن دنا هم محسوب میشود؛ هم در مسائل نظامی و هم در تجهیزات و لوازم پزشکی و سوخت و…».
از لحظه خداحافظی دلتنگ بودم…
بیرون میزنم تا خودم را به دیدار خانوادههای ناوگروه ۸۶ برسانم. اولین مقصد، منزل «احسان گودرزی» افسر برق ناوبندر مکران است. گودرزی میگوید: «زمانی که عازم مأموریت ناوگروه ۸۶ شدیم، پسرم رُهام هنوز حرف نمیزد، اما وقتی که از سفر برمیگشتم دیدم مثل بلبل صحبت میکند!».
همسرش که کمحرف نشسته، درباره سختیهای این سفر و دوری ۸ ماهه تعریف میکند: «سختیهای این مأموریت، یکجورهایی شیرین بود. من هر موقع دلتنگ میشدم، اولین کاری که میکردم این بود که خودم را جای همسرم میگذاشتم. وقتی یادم میآمد که در چه شرایطی است، سختیهای خودم از چشمم میافتاد. فکر کردن به کار همسرم به من دلگرمی میداد و باعث میشد محکمتر باشم. فقط من نبودم که این شرایط را تحمل میکردم؛ خانمهای دیگری هم بودند که همین وضع را داشتند. سعی میکردم خودم را جای مادران و همسران شهدا بگذارم؛ همین باعث میشد این دوری و دلتنگی برایم آسانتر شود».
گودرزی دنباله حرف همسرش را میگیرد: «یک صحنه را هیچوقت یادم نمیرود و هنوز هم لحظه به لحظهاش را به یاد دارم. خب ما هر دو اهل لرستان هستیم. وقتی مأموریت قطعی شد، یک ماه مانده به آغاز سفر تصمیم گرفتیم که رُهام و مادرش را به شهرستان بفرستیم تا تنها نباشند. از طرفی چون خودم نمیتوانستم آنها را به لرستان ببرم، از برادرم خواستم آنها را همراهی کند. برای همین یک ماه قبل از شروع مأموریت، از خانواده خداحافظی کردم. لحظه خداحافظی را اصلاً فراموش نمیکنم. دلتنگیها از همان موقع شروع شد. با خودم میگفتم من که هنوز مأموریت را شروع نکردهام اینقدر دلم تنگ شده، وقتی مأموریت شروع شود چه کار کنم؟ ولی همسرم همیشه دلداری میداد و آرامم میکرد. میگفت شما باید تا انتها بروید و نتیجهاش را ببینید. بدون همراهیهایش این سفر میسر نبود».
همسرش میگوید: «نگران چیزی نبودم. حتی یک بار هم به برنگشتنشان فکر نکردم. هر وقت که دلتنگ میشدم، خودم را جای آنها قرار میدادم؛ میگفتم من روی زمین هستم، ولی آنها روی دریا هستند و دستشان به جایی بند نیست. این فکرها باعث میشد من به او دلداری بدهم. هر بار که همسرم زنگ میزد و نگران ما بود، میگفتم همه چیز خوب است، نگران نباش و روی کارت تمرکز کن. حتی اگر شرایط بد بود، چیزی به او نمیگفتم».
گودرزی میان حرفها از استقبال گرمی که از آنها صورت گرفت، میگوید: «ما فکر نمیکردیم این سفر چنین بازخوردی داشته باشد. میدانستیم کار بزرگی است و برای اولین بار است که رقم میخورد، ولی انتظار این استقبال را نداشتیم. مهمتر از این، خوشحال هستیم که به دیدار رهبری میرویم. این یعنی کار ما آنقدر بزرگ بوده که ایشان دوست دارند اعضا ناوگروه ۸۶ را ببینند. احساس غرور میکنیم که موجب خوشحالی رهبری شدهایم».
یک ماه و نیم روی دریا بستری بودم!
خانواده «عباس سینایی»، دومین خانوادهای است که به دیدنشان میروم. سینایی از جمله کسانی است که در ناوبندر مکران صدمه میبیند و نیاز به جراحی پیدا میکند. او درباره این حادثه میگوید: «توی ناو بودم که ناگهان هوا طوفانی شد. دریا خیلی خراب شد، طوری که تا ۲۰ متر موج میزد. ناو مکران به آن بزرگی عین یک توپ روی دریا شناور بود. ناو دنا که کلاً میرفت زیر آب و میآمد بالا. شرایط خیلی سخت بود. طوفان خیلی شدیدی بود. مجبور بودیم از مرز شیلی به سمت تنگه ماژلان برویم. موج به پهلوی ناو افتاده بود و تکانههای شدیدی وارد میکرد. ساعت یک ربع به هشت بود؛ من نگهبان بودم. لباس پوشیدم که به سمت نگهبانی بروم. هوا هم خیلی سرد بود، طوری که زمین یخ زده بود و لغزنده بود؛ چون نزدیک قطب جنوب بودیم. همینطور که حرکت میکردم، ناگهان کف ناو آمد بالا و مثل یک دیوار مقابلم سد شد! با صورت به کف ناو خوردم و از پیشانی و بینی دچار شکستگی شدم. بچهها تیم پزشکی را صدا زدند و فرماندهی ناو هم دستور دادند ناو در مسیری قرار بگیرد که کمتر تکان بخورد تا بتوانند من را به بیمارستان مکران منتقل کنند».
این تکاور درباره بیمارستان مکران میگوید: «در مکران بیمارستان مجهزی داشتیم که به ارتوپدی و رادیولوژی و اتاق عمل و اورژانس و آزمایشگاه و دندانپزشکی و… مجهز بود. به هر سختی بود بستری شدم و فردای آن روز تحت بیهوشی عمومی، عمل شدم. بینیام عمل شد و استخوان پیشانی که شکاف خورده بود جراحی شد. گردنم هم فعلاً تحت درمان است و امیدوارم که به زودی بهبود پیدا کند. اینطوری بود که حدود یک ماه و نیم در مکران بستری بودم و طول درمان داشتم».
سینایی ادامه میدهد: «البته به جز چند حادثه جزئی، این مأموریت به خوبی به اتمام رسید. گرچه تیم ما پیشبینیها را انجام داده و حتی تغییرات آب و هوایی چهل سال گذشته اقیانوس بررسی شده بود ولی پیش از این سفر، اقیانوس آرام برای ما ناشناخته بود، به هر حال این تجربه را نداشتیم. موج ۲۰ متر بالا میآمد و ناو را کاملاً چپه میکرد. این بین چند مورد شکستگی پیش آمد که با توجه به حضور کادر درمان مجهز، جراحی شدند. هم بیمارستان مجهزی داشتیم، هم پزشکان ماهری کنارمان بودند».
سینایی درد خودش را ناچیز میشمرد و یادآوری میکند: «البته ما سختی نکشیدیم. سختی اصلی را کسانی تجربه کردند که در این سفر عزیزانشان را از دست دادند. دوستانی که پدر و مادرشان به رحمت خدا رفت و چندماه در مأموریت این داغ را تحمل کردند. البته تمام اعضا ناوگروه مثل خانواده کنار هم بودند، ولی به هرحال تحمل داغ عزیز، در دل دریا کار سختی است».
بین صحبتهایمان «آیدا» دختر یکی از پرسنل نیروی دریایی با یک نقاشی در دست به جمعمان اضافه میشود. روی بوم نقاشی یک ناو بزرگ کشیده و با افتخار آن را بلند کرده. وقتی از او میخواهم درباره نقاشیاش توضیح بدهد، میگوید: «دوست دارم این نقاشی را به رهبرمان هدیه بدهم. من بار اولم است که میخواهم رهبر را ببینم. دوست دارم یک هدیه برای رهبر ببرم. این نقاشی هم ناو مکران است. ناوی که بابا روی آن خدمت میکرد».
بعد همینطور که آرام آرام بغض میکند و اشک توی چشمهایش جمع میشود، ادامه میدهد: «خیلی دلم برای بابا تنگ میشد. دوست داشتم که عید پیشمان باشد. به خاطر همین این ناو را کشیدم که وقتی به خانه میآید، خوشحالش کنم»