زندگی به روایت مسعود دیانی
دانستنی اقتصاد؛ گروه مجله – جواد شیخ الاسلامی: مجری و سردبیر برنامه سوره که در این سالها دغدغهای جز روایت صحیح و معتبر و بهروز از دین و فقه و مذهب و به تبع آن جامعه و فرهنگ و سیاست نداشت، از اردیبهشت سالی که آخرین روزهای آن را سپری میکنیم به روایت خود و روبرو شدناش با مرگ و زندگی و سرطان پرداخت. روزنوشتهای او از درگیریاش با سرطان آنقدر واقعی و ملموس و عاشقانه بود، که بسیاری او را نه از طریق برنامه تلویزیونیاش، بلکه از روزنوشتهایش شناختند. یا اگر هم پیش از این او را تنها از قاب دوربین صداوسیما دیده بودند، حالا درک بهتری از این روحانی مجری و برنامهساز دینپژوه پیدا میکردند.
غوطهور شدن در روزنوشتهای مرحوم حجتالاسلام مسعود دیانی و خواندن عاشقانههای او در یک سال اخیر حسی توأم با افسوس و رنج و لذت و مرگآگاهی دارد. خواندن دوباره این روایتها اگرچه سخت بود، اما مرور دوباره آنها میتواند ما را به درک بهتری از آنچه که مرحوم دیانی در یک سال اخیر تجربه کرده بود نزدیکتر کند و ما را در روبرو شدن با ابتلائات دنیوی به آرامشی از جنس آرامش مرحوم دیانی برساند.
فرازهایی که در ادامه میخوانید از میان ۹۰ پست اینستاگرامی و ۳۰ هزار کلمه از روزنوشتهای مرحوم دیانی انتخاب شدهاند. سعی کردیم این روایتها در عین ایجاز، روایتی خطی و منظم از نوشتههای مرحوم دیانی پیش روی شما قرار دهد.
جمعه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱؛ شاید اولین روزنوشت در روزهای بیماری
«گفت ماجراهای توی قصهها که قرار نیست فقط برای دیگران اتفاق بیفتند؛ برای ما هم میافتند و آنوقت ما هم به دنیای قصهها میرویم. همین».
چهارشنبه ۲۸ اردیبهشت؛ یاد مرگ، نشانه ناامیدی نیست
خلاف آنچه بسیاری از آدمها گمان میکنند، یاد مرگ، رفتن به استقبال مرگ و پذیرش مرگ نشانهی ناامیدی نیست. امید و نشاطی را که در مرگ ریشه دارد، هیچ یأسی نمیتواند درو کند. همین.
چهارشنبه ۲۸ اردیبهشت؛ پرسید همین مسیر را انتخاب میکردی؟ گفتم آره، خوش گذشت…
خواستم زرنگی کرده باشم. پرسیدم آقای دکتر اوضاع چطور بود؟ با خندهای که پیوست جدیت داشت گفت: «اینجا و از این لحظه به بعد من سوال میپرسم، شما جواب میدی». من هم درآمدم که: «تا وکیلم نباشه به هیچ سؤالی جواب نمیدم». گریزی هم به حکایت آن زندانی سیاسی زدم که اول بازجویی همین حرف را زده بود و بازجو هم بیمعطلی قائم خوابانده بود توی گوشش که: «خیال کردی کردی اینجا دریکه؟ اینجا اوینه».
با شوخیهای آغازین فاصلهها برداشته شده بود. برایم توضیح داد که هنگام تزریق بیحسی در معده و شانهی سمت راست کمی درد خواهم داشت. خواست همکاری کنم. به دستیارانش هم گفت آقای دیانی نظرکردهاند و سفارش شدهاند و باید هوایشان را داشته باشیم. گفتم آقای دکتر حالا که ما نظرکردهایم یکی از این نمونههای بی مشکل را برای ما کنار بگذار و ما را بیخیال شو. همه خندیدیم و کار شروع شد.
تزریق بیحسی که تمام شد، کارش را روی بدنم آغاز کرد. سؤالها هم شروع شد. پرسید: «حالا واقعاً به این حرفهایی که میزدی باور داشتی؟ خدا و دین و آخرت و این چیزها؟». با لبخند جواب دادم اگه نداشتم که حالم اینجا و الآن اینقدر خوب نبود آقای دکتر. ادامه داد که: «یعنی شما هیچوقت، هیچ جا شک نمیکنید به این حرفها؟». اینجا دیگر درد و بیحسی کار خودش را کرده بود. بیرمق و آرام گفتم: «همهاش شک بود. ما هم آنقدری که توانستیم دست و پایی زدیم برای رسیدن به یقین». بعد گفتم: «اما این طرف آدمهایی بودند که یقینشان دل آدم را قرص میکرد و شکها را تعلیق». پرسید مثل کی؟ گفتم مثل امام علی، مثل اباعبدالله الحسین. آدم مگه میتونه به یقین حسین بن علی شک کنه؟».
این را که گفتم انگار آهی کشیده باشد گفت من این سوال را همینجا از آقای جوادی آملی هم پرسیدم. نگفت که جواب او چه بوده. اما گفت وجودش پر از انرژیهای خوب بود. این را هم پرسید که «اگر هجده سال قبل، بیست سال قبل میدانستی امروز به اینجا میرسی، باز هم همین مسیر را انتخاب میکردی؟». مکثی کردم. پشت سرم، راهی که آمده بودم را نگاه کردم. گفتم: آره. خوش گذشت. با تعجب پرسید خوش گذشت؟ گفتم خیلی. همین
دوشنبه ۲ خرداد ۱۴۰۱؛ حتی وقتهایی که من بیمارستانم روضه باشد
یک وقتی آقای امجد برایمان تعریف میکرد از اولین زیارت کربلایش. میگفت گمان من این بود پایم به کربلا برسد قالب تهی میکنم. تحمل آن غم سنگین را ندارم و میمیرم. میگفت گذشت تا من با جمعی سینهسوختهی جوان به کربلا رسیدم. به کربلا رسیدن همان و بیقراری جوانها همان. انگار آتش زیر پا و درون سینه داشتند و چیزی نمانده بود از شدت بیقراری و بیتابی جان بدهند.
آقای امجد میگفت در آن سفر همهی وقت من به تیمار و دلداری و مراقبت از این بچهها گذشت. آنقدر که اصلاً یادم رفت اینجا کربلاست و چه غوغاها در خود دارد. آقای امجد از این قصه متوجه این حکمت شده بود که چگونه زینب کبری به لطف و تدبیر الهی داغ اباعبدالله در عصر عاشورا را طاقت آورد. اویی که کسی جز او و ولی خدا معنا، سنگینی و عظمت شهادت اباعبدالله را نمیدانست.
از اینجا به بعد روضه شروع میشد و آقای امجد حکایت میکرد که چگونه عمهی سادات از لحظهی شهادت اباعبدالله آنقدر مسئولیت و رنج و دغدغه داشت که زمانی برای نشستن و فکر کردن به عمق آن مصیبت عظمی نداشته باشد. انگار خدا آن همه بلای شام غریبان را داده بود تا زینب کبری زنده بماند. آقای امجد روضهی اطفال و اهل بیت و کاروان حسین -علیهالسلام- را میخواند و ما زینب کبری را در میانهی آن عرصات میدیدیم که از سویی به سویی میدوید.
خانهمان روضه گرفتیم. امیدوار بودیم هر هفته بماند. به فاطمه گفتم حتی وقتهایی که من بیمارستانم روضه باشد. این شادترین اتفاق این روزها بود. همهی فکرها، ارادهها و عملها رفت به سمت روضه. دیگر بیمار کانون توجه نبود. همه دور یک غم شیرین جمع شده بودیم که از همهی ما بزرگتر بود.
خواسته بودم آقای آقایی یک ساعتی زودتر بیاید. بزرگواری کرد و آمد. خلوتی داشتیم و حرفهایی که نمیشد با دیگران زد را به او گفتم که پیر و استاد ما بود. از اولین روز طلبگی. به یادش آوردم که بیست و یکسال قبل، اولین روزهای طلبگیام که خدا نعمت حج را به من ارزانی کرد او برایم نامهای نوشت. نامه توشهی من شد در آن سفر. بهتر از همهی آنچه دربارهی حج خوانده بودم.
گفتم حالا هم در آستانهی یک سفرم. شاید حج واقعی. گفتم دوست ندارم همهی این روزهایم به دغدغهی درمان بگذرد. گفتم این تجربهای ناب و شگفت است که خدا به هر بندهای از بندگانش عطا نمیکند. حیف است فقط به تقلای شفا و درمان سپری شود. گفت مینویسد. و من خوشحالترین شدم.
در روضه و بعد از روضه جان داشتم. خلاف بیشتر ساعتهای این روزها که جان نداشتم. همین.
پنجشنبه ۵ خرداد ۱۴۰۱؛ سه روز بعد، سفر مشهد و معجزهای که رقم خورد
آمدیم مشهد. دستهجمعی. بابا و مامان فاطمه هم آمدند. دو هفتهی قبل آمده بودند که بروند شمال. گیلان. شب اول من رفتم دکتر با پنتاپرازول برگردم و شربت ماستی. با غول برگشتم و آنها تختهبند تهران شدند. عادله هم آمد. پرنسا و مادرش هم آمدند. برای اولینبار.
تا شب جان حرم رفتن نداشتم. حالم اما خوب خوب بود. معجزهای که همه میگفتند اتفاق افتاده بود. انگار. بعد از روزها بیشتر از دو سه لقمه غذا خوردم. به عادله گفتم تا میتوانم و راه باز است، برایم لقمه بگیرد. نان تافتون و کره و مربای هویج. هی لقمه داد و من خوردم. بی دردِ سرسامآور قفسهی سینه و بیاشتهایی و توی لک رفتن بعدش. بعد از روزها دلم چایی هم خواست. با آب مشهد دم کرده بودند. زیر زبانم تلخ آمد. به فاطمه گفتم برایم با آب معدنی دم کند. ساخت و نیم لیوان چایی نوشیدم. دلم تنگ شده بود.
برای ظهر هم به حاجآقا -بابای فاطمه- گفتم دلم کباب امید میخواهد. مثل مشهدهای قبل. بعد از حرم با حاج خانم گرفتند و آمدند. قاشق اول را با برنج خوردم. درد آمد و آنقدر گرده و قفسهی سینهام را فشار داد که اشکم درآمد. توی ذوقم خورد. ولی تسلیم نشدم. روز تسلیم نبود. خلاف قاعده قرص صبح و شب را ظهر هم خوردم. صبر کردم و بعد کباب برگ را خالی خوردم. برای شب هم به همه گفتم دلم پیتزا میخواهد.
معجزه همینها بود. توانایی و ذوق خوردن نیم لیوان چایی. چند لقمه نان و کره و مربا. و توانایی نشستن روی صندلی، توی تراس خانه، رو به حرم و دعا خواندن. به فاطمه گفتم کاش میشد مشهد بمانیم. روزها. ماهها. مطمئن بودم اگر آزمایش دو روز قبل را آن روز انجام میدادیم دیگر نه خبری از تودهی چنگ زده به معده بود، نه تودهی ریشه کرده در کبد و نه درگیری غدههای لنفاوی. خوب بودم. شفا پیدا کرده بودم. غذا میخوردم. تا غروب نخوابیدم. عصر دلم بستنی هم خواست. بابای فاطمه خرید. چندتا تلفن جواب دادم. با نفس و گرم. آیه را بغل نمیتوانستم بکنم اما بی بغل ساعتها بازی کردیم. خوب شده بودم.
شب رفتیم حرم. بقیه زودتر رفته بودند. من و فاطمه و آیه و عادله دیرتر رفتیم. مرتضی با ویلچر منتظرمان بود. دوست داشتم با پای خودم بروم. راه زیاد بود. تا به گوهرشاد برسیم تمام شده بودم. نشستم. آیه و ارغوان هم روی پاهایم نشستند. انگار شهر بازی بود. خوشحال بودم که بیماری پدر گاهی میتواند مایهی شادی و خنده بچهها باشد. عصر هم در بازی و شوخی آرام آرام ارغوان را برای روزهای سخت آماده کرده بودم. میخواست اجازه بدهم یک بار آرایشم کند. قبول کردم و این را بهانه کردم که چند وقت دیگر موها و ریشهای من میریزند یا خودم کوتاهشان میکنم و آن وقت بهترین زمان برای این کار است. اول دستی به موهایم کشید. گفت موهات خوشگله بابا. حیفه. ولی سریع عبور کرد و گفت بابا قول بده کلاهگیس زنونه بگذاری. میخواست زنم کند.
فکر میکردم توی حرم گریه میکنم. جز چندثانیهی اول که گنبد را دیدم گریه نداشتم. یک شادی و آرامش غریب توی دلم جا کرده بود. بیشتر دلم میخواست با بچهها شوخی کنیم و بخندیم. ربانیها و صفاییها هم که بودند. ابالفضل هم آمد. پسر پسرداییام. بساط تمسخر دنیا و مافیها فراهم بود. حمید را که در فرودگاه دیدم انگار دنیا را به من داده بودند.
شیخحمید جان دومین نامه را هم فرستاد. رهتوشهی حج را. چه نغز و زلال مینوشت. هرکدام را بارها میخواندم. جایی از نامه برایم نوشته بود: «مسعود جان! این روزها که مهمان ضیافت مظهر اسم باسط حقتعالی هستی، همه گونه گشایش را از خدا بخواه. همه را یاد کن و خودت را فراموش». دلم هم همین را میگفت. مرتضی و ابالفضل کمک کردند تا پای ضریح رفتم. صورتم را به خنکی نقره و طلایش گذاشتم. تنها چیزی که گفتم این بود: «من شما را و اینجا را دوست داشتم. همیشهی عمر هم که آمدم به خوشی و عیش آمدم. حتی این بار. نکند آن طرف محروم باشیم. در نکبت و سختی. همین». چیزی هم برای محرم خواستم و تمام. بقیهاش به دعا برای دوستان و خویشان گذشت. که در مهربانیهایشان غرق بودم.
شب جمعه بود. شب شهادت امام صادق. باران میآمد. ما شادی عجیبی داشتیم. قرار شد همه بیایند جای ما پیتزا خوران راه بیندازیم. مرتضی من را با ویلچر برگرداند. دیوانهوار. روی سنگهای باران خوردهی حرم با سرعت و شتاب هلم میداد. رهایم میکرد. میچرخاندم و من با صدای بلند غلط کردم میگفتم و جیغ میکشیدم و میخندیدم. نیم لیوان از چایخانه حضرت هم سرکشیدم. واقعاً معجزه شده بود.
نیمه شب دم رفتن بچهها درد شانه شروع شد. زمینم زد. انتقام همهی دردهای نکشیده از صبح را گرفت. بعد از تقلاهای مختلف پهن شدم روی زمین. مامان فاطمه دستش را گذاشت روی شانهام. قرآن خواند. خودم هم حمد خواندم. از یکجایی به بعد فقط بسمالله الرحمن الرحیم خواندم. تا آرام بگیرد. که گرفت. همین.
دوشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۱؛ اولین جلسه شیمیدرمانی و برگشت به دفتر کار
اولین جلسهی شیمی درمانی برگزار شد. در کلینیک نیاوران. با آقا محسن و فاطمه رفتیم. شش ساعت روی تخت بودم. بی همراه یکی از داروها را هم غروب در یک پمپ به بدنم وصل کردند که در تدریجی بیست و چهار ساعته خورد بدنم برود.
گلایهی خاصی نداشتم. جز ترافیک پیش از ظهر خانه تا نیاوران که دو ساعتی کلافهام کرد. میثم زحمت داروها را کشیده بود. تا ما برسیم نوبت را هم گرفته بود. محیط تمیز بود. زیباییاش را از سادگیاش میگرفت. محل تختم دنج بود. دکترها جوان و انسان بودند. پرستارها زنانی مهربان، شوخ و خالی از عشوههای غلیظ و آرایش شده، بیمارها آرام و بیتقلا و بیسر و صدا. انگار همه سرنوشتشان را پذیرفته بودند؛ تسلیم محض.
هشت نفر بودیم. من و مردی و زنی از بقیه جوانتر. زن و مرد بیموی بی مو شده بودند. پیرترها اما نه. آنقدرها تغییری در قیافههاشان نبود. حتی در موهایشان. خلاف آنچه خیلیها فکر میکردند سرطان در جوانان و میانسالان خودش را سختتر نشان میداد. درمانش هم عوارضش را. همانقدر که بدن زنده و آمادهی رشد و بالیدن بود، مارها و تودهها هم در تکاپوی توسعه و قد کشیدن بودند. چه اینکه اصلاً زندهترین، شادابترین، سرحالترین و پراشتهاترین بخش بدن آنها بودند. جاهطلبهایی که ما آنها را خارج از بدن میپنداشتیم و آنها خودشان را عین بدن میدانستند. مثل جنینی پر شر و شور در رحم مادری خسته. تخت زن جوان روبهروی من بود. کنار پنجرهای رو به باغها و برجهای نیاوران. زن همهی چند ساعتش را به پنجره خیره بود. و من مدتها به او. برای راز نگاهش.
فاطمه هم رفت زیر سرم. یعنی فرصت پیدا کرد یکساعتی برای سرم وقت بگذارد. در طول این چند روز دکترها مدام گفته بودند سرم بزند. فاطمه اما گفته بود وقت ندارد. که نداشت. برایم عکس فرستاد از زیر سرم. برایش عاشقانه نوشتم که حالا هردو مثل همیم. که خدا نکند در این مثل همی او شبیه من میشد. در هیچ چیزی. گردنش هم درد گرفته بود از صبح. با این وضعیت خودش از پا میافتاد. نگرانش بودم. دیگران هم. بی استراحت. بی خورد و خوراک. نوزاد شیرخوار یک طرف، بچهی دبستانی و شر و شیطنتش یک طرف، فقط همین شوهر بیمار را کم داشت برای از پا درآمدن. ترسان از نبودنش هم بودم. وقتی نبض کارها در دست او بود همهچیز و هرچیز به زمان و زیبا و هنرمندانه انجام میشد. و دقیق و ظریف. در راه بازگشت خواستم در همین چند روز سری به دفترم بزند. شرایط بهداشتی و پزشکی را برای حضورم آماده کند. که اگر خدا یاری کرد بعد از دو سه هفته برگردم سر کار. آنقدر که جان داشتم. همین.
پنجشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۱؛ بابا خوب بشی که نمیتونیم بریم خارج!
صبح ارغوان آمد توی اتاق. معلوم بود از جلسهی دیروز فاطمه با پزشکها چیزهایی شنیده. با ذوق پرید روی تخت. خودش را لوس کرد و پرسید: بابا برای درمان بخوای بری ژاپن من را هم با خودت میبری؟ ژاپن را دکترها به فاطمه گفته بودند. که اگر شیمیدرمانی جواب بدهد چون توده در ناحیهی هشت کبد است فقط ژاپن میشود عمل کرد.
من: بله عزیزم. من بی شما هیچ جا نمیرم. لندن چی؟ لندن رفتی منم باهات میام. بله. تو عشق منی. مگه میشه بدون تو برم لندن؟ بابا! لندن رفتیم شهربازی هم میریم؟ عمو محسن میگه شهربازی لندن یکی از بزرگترین شهربازیهای دنیاست. بله عزیزم. مگه میشه لندن بریم شهربازی نریم. چرخ و فلک هم سوار میشیم؟ بله. حتماً. تو هم سوار میشی؟ معلومه که سوار میشم. بابا پاریس هم میریم؟ پاریس؟ پاریس که بیمارستان نداره. خب من دوست دارم برج ایفل رو ببینم. تازه دوست دارم از مغازهی پدر مریلنت شیرینی بخرم. باشه عزیزم. پاریس هم میریم. بعد لندن. بابا دبی چی؟ میشه دبی هم بریم؟ دبی را میگم یه بار با عمو محمد یا عمو میثم بری. هروقت محمدمبین یا محمدهادی میرفتند میگم تو را هم ببرند. «خیلی خوبه. فکر کنم دبی از همه جا خارجتره. بابا! من تا حالا خارج رفتم؟». بله عزیزم. کربلا رفتیم با هم. «من که دعا میکنم شمارهی هشت باشی بریم خارج». خندیدم. گفتم دعا کن خوب باشم. با هم بریم همهی دنیا را بگردیم. «بابا خوب باشی که نمیتونیم این جاها را بریم ببینیم».
بعد هم گوشی را گرفت و به دیدن دختر کفشدوزکی مشغول شد. لابد برای نشان کردن دیدنیهای پاریس.
تا ظهر کمی بد بودم. اندکی هم خوب. ظهر با فاطمه رفتیم بیمارستان صارم. باید آمپول پگاژن تزریق میکردم. دور ناف تزریق کردند. بعد از تزریق برگشتم به مغز جهنم. سختترین روز شیمیدرمانی را تازه تجربه میکردم. پر از تهوع، ضعف، سوختن و ناامیدی. از همهی بوهای جهان متنفر، از همهی آدمها بیزار. همهی خوردنیها مسموم. شب به فاطمه گفتم سختترین کار دنیا برایم نماز خواندن است. بین هر نمازی چند ساعت ولو میشدم. نماز عشا را نتوانستم ایستاده بخوانم.
احساس میکردم بچهای فشفشهاش را در دل من روشن کرده. میسوخت. میسوختم تا تمام بشود. تا تمام بشوم. که نمیشد. که نمیشدم. همین.
پنجشنبه ۱۹ خرداد ۱۴۰۱؛ بیماری آدم را تنهاتر میکند
بیماری آدمها را تنها میکند. دستکم بیماریهای خاص که آدمها را در موقعیت مرزی قرار میدهند. تنهایی نه به این معنا که دیگران سراغی از تو نمیگیرند. نه. در کانون توجه قرار میگیری. یا به تو محبت نمیکنند. که غرق در مهر و محبت اطرافیان میشوی. یا تغییر حال و هوایت برای کسی مهم نباشد. که میبینی مهم است؛ بسیار بیشتر از آنچه برای خودت مهم است. که از جایی به بعد اصلاً مهم نیست.
تنهایی بیمار در موقعیتهای مرزی از تغییر نگاهش به دنیا آغاز میشود. احتمالاً با احساس متفاوت سایهی پرندهی مرگ. درکی که این بار خصلتی وجودی دارد. نه مثل درکهای خارج از این موقعیت که در بهترین حالت معرفتی هستند و در اکثر اوقات ناملایمات غیر اصیل روانشناختی. این سایهی سنگین و این تغییر نگاه جهان متفاوتی برای بیمار میسازد. اولویتهایش عوض میشوند. ارزشهایش تغییر میکنند. لذتها و رنجهایش دیگرگون میشوند. حساسیتهای عاطفی و اخلاقیاش از نو خلق میشوند. این یعنی جهان بیمار با جهان انسانهای سالم متفاوت میشود. در همه چیز. یا بسیار چیزها.
میان این دو جهان باب گفتگو بسته است. بیش از همه به دلیل بیمیلی انسانهای سالم به شنیدن. شنیدن از انسان و جهانی که در سایهی مرگ و رنج زندگی میکند. مرگ و رنجی که این بار با ادبیات و در ادبیات، با فلسفه و در فلسفه، و چیزهای دیگری از این دست رقیق نشدهاند. دوستداشتنی نشدهاند. و برای سالمها مناسبسازی نشدهاند. معنای اینکه اطرافیان بیمار مدام به او میگویند «مقاوم باش» همین است: از جهان خودت با ما حرف نزن.
شب، پس از ساعتها پرسه زدن بیهوده در گوشی به این چیزها فکر میکردم. در دنیای تنیده در شبکههای اجتماعی این تنهایی پژواکی مضاعف پیدا میکرد. با کسی حرفی نداشتم. حرفهای دیگران هم به نظرم مسخره میآمد. همین.
دوشنبه ۲۳ خرداد ۱۴۰۱؛ ناامید که نیستی؟
شیمیدرمانی داشتم. برای بار دوم. با فاطمه رفتیم نیاوران. باید آزمایش خون میدادم. که بدانند گلبولهای سفید آنقدری هست که بشود شیمیدرمانی کرد یا نه. نمونهگیر اول دختری بود حوالی بیست و هفتهشت سالگی. کلاهی بر سر و موهای بافته آویران. نتوانست از دست چپ رگ بگیرد. گفت رگهایتان ضعیف شدهاند. و لابد گم. رفت و پرستار دیگری آمد. در همان حوالی و با همان احوال. تجربهاش به گمانم بیشتر بود. او هم اما به سختی گرفت. سوزن را چندبار در مسیرهای مختلف امتحان کرد. تا خون بیاید. که آمد.
این بار بیشتر پنج ساعت را به خواندن گذراندم. «مرگ در ونیز» توماس مان را دست گرفتم. او هم گرفت مرا. اگر صدای مزاحم نداشتم بیشتر هم میخواندم. کنارم بیماری بود که حنجره یا جایی در همان منطقه را عمل کرده بود. مجبور بودم موسیقی بشنوم و بخوانم.
با پرستار مرد هم کمی گرم گرفتم. جوانی بود خوش مشرب و با طراوت و سرحال. از کارم پرسید. جز طلبگی از کارهای دیگرم برایش گفتم. خوشش آمد. آنقدر که بپرسد «ناامید که نیستی؟». بیماری حریم آدمها را میشکست. آدمها به خودشان اجازه میدادند به راحتی برای بیمار دستورالعملها و توصیههای اخلاقی، روانشناختی و معنوی تجویز کنند. انگار بیمار با ورود به جهان بیماری شأن معرفتی خودش را از دست داده بود. خودش نمیفهمید. دیگران باید به او میگفتند: امید داشته باش. خدا هست. و مرگ دست اوست.
سالمها بلند با خودشان حرف میزدند. خودشان را در موقعیت بیماری تصور میکردند. وحشت مرگ و رنج وجودشان را میگرفت. جز ناامیدی و بیچارگی چیزی از بیماری نمیفهمیدند. این درک وحشتزده را میریختند توی همین دو سه جملهی بیروح. و به خودشان تسلی میدادند. نگرانیهایی که برای بیمار مسخره بودند.
«ناامید که نیستی؟»جواب دادم: از کی و چی؟ گفت از خدا. خندیدم. گفتم امیدواری زیادی من به خدا کار دستم داده. میخواستم بگویم بدبختم کرده. ترسیدم بدبختی را در بیمار شدنم بفهمد. پیرمردی دو تخت آنسوتر از من هم به صدا آمد. از حجم دارو و اوضاع جسمش معلوم بود خیلی پیچیده نیست کارش. جوابش اما تلخ و گزنده بود: کو امید؟
اگر سیاست نبود سالمها مقابل این سوال زانو خالی میکردند. آنها اما سیاست را داشتند و به این نتیجه رسیدند با این اوضاع اقتصادی مملکت و گرانیهای سرسامآور واقعاً جای امیدواری نیست. در جهان سیاست صحبت از ناامیدی مجاز بود. هر که ناامیدتر عاقلتر. فقط سرطانیها اجازه نداشتند ناامید باشند. ناامیدی اصیل ممنوع بود. و سیاست اصالت نداشت. همین جذابش میکرد. برای سالمها. همین.
سهشنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۱؛ وقتی نشانههای شیمیدرمانی آشکار شدند
عوارض و نشانههایی که برای شیمیدرمانی گفته بودند یکی یکی خودشان را نشان میدادند. به نیمهجانی و ضعف و تهوع و دلآشوبه، زودرنجی، کمصبری و عصبانیت هم اضافه شده بودند. شب اول تحمل صدا و نقزدنهای ارغوان را نداشتم. نگران تصویرها و خاطرههایی بودم که از من در ذهن ارغوان و آیه میماند. آیه به درکی از اوضاع رسیده بود. چسبیده بود به پدربزرگش. فهمیده بود از من کار زیادی ساخته نیست.
ارغوان اما آشکار و پنهان با مسئله درگیر بود. بعضی وقتها هم بدقلقی میکرد. شب اول شیمیدرمانی طاقتم تمام شد. سرش داد زدم که هرکاری میخواهد بکند، فقط داد نزند. امشب هم با پشتیبانی اسنپ تریپ دعوا کردم. صدایش را بریدم و گوشی را رویش قطع کردم. برای دعوا با نگهبانی هم لباس پوشیدم و عصا دست گرفتم که فاطمه نگذاشت. خودش رفت پایین و معلوم شد اصلاً محل دعوا نبوده و نگهبان چیزی نگفته بوده.
به کلمات هم حساس شده بودم. از دوستان روشنفکرم یکی پیام داده بود که دعایش که فایدهای ندارد. جز تأسف هم چیزی برایم ندارد. عمیقاً ناراحتم کرد. برایش نوشتم که جای تأسف نیست. این هم مرحلهای از مراحل زندگی است که زیباییهای خودش را دارد.
شبها اما رؤیاهای زیبایی میدیدم. همین.
یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۱؛ بالاخره در قرعهکشی ماشین برنده شدیم، اما…
ماشیندار شدیم. بعد از یک سال. آن صبحی که خبر آمد در قرعهکشی برنده شدیم در خاطرم بود. ساکن خانهی خیابان نادری بودیم. بچهها خواب بودند. من از خانه بیرون زده بودم. بلوار کشاورز را به سمت میدان ولیعصر میرفتم که برای صبحانه کیک بخرم. پیامک آمد که خبر خوششانسی ما را بدهد. با کیک صبحانه و خبر شاد برگشتم خانه.
در این یکسال با ارغوان و فاطمه با ماشین نداشته رؤیا بازی میکردیم. گاهی میفروختیمش. ماشین بزرگتری میگرفتیم. از آن ماشینهای قدبلند. گاهی میفروختیمش. ماشین ارزانتری میخریدیم. سفر میرفتیم. دور و نزدیک. برای صندلیهای عقب تلویزیون میخریدیم. و یک فلش پر میکردیم از موسیقیهای دوستداشتنی برای جادهها.
حالا ماشین داشتیم. رؤیا؟ نه. آنچه از زبان آدمها بیرون میآمد دعا بود. نه رؤیا: «انشاءالله خوب میشوید باهاش سفر میروید.» آدم موقع بافتن رؤیاهایش دل و دماغ دارد. در رنجوری و بیماری ندارد.
من حتی از تحویل گرفتنش عاجز بودم. بچههای ایرانخودرو از حالم خبردار بودند. ماشین را به فاطمه دادند. قرار بود سفید باشد. آن آخریها سیاهش کردیم. از وقتی آمده بود گوشهی پارکینگ خوابیده بود. چادری بر سر کشیده. بیآنکه کسی سراغی از او بگیرد. ارغوان حتی نخواست که ببیندش. سراغی هم نگرفت. با آنکه خواستههای او را داشت: سانروف داشت. و از صندلی عقب به صندوق راه وجود داشت. یکسال قبل گمان دیگری داشتیم. یک ماه قبل هم. زندگی همین بود. همین.
شنبه ۱۱ تیر ۱۴۰۱؛ خوبی جان کندن این است که اطرافیانت رضا میدهند بروی
همسایه با مرگ بودم. سحر که کسی قلبم را در مشتش گرفته بود و چنان لهش میکرد که بیرون زدن قلبم از میان انگشتهایش را میدیدم گمان کردم لحظهی موعود رسیده. مدام و بلند «یا امام رضا» میگفتم که بروم. نرفتم. تا غروب چند بار دیگر هم به این گمان رسیدم. نشد. وجودم میسوخت. درد داشتم. تهوع داشتم. مادرم آمد. بالای سرم بود که حالم بد شد. نوبتهای قبلی حالم بد نشده بود. دکتر به فاطمه گفته بود سرم بزنم. همه چیز را وریدی تزریق کنند. شاید افاقه کند. مسکن را. ضد تهوع را. و ضد التهاب معده را. آقایی که از درمانگاه آمد گفت باید چیزی بخورم. وگرنه ضعف شیمیدرمانی از پایم در میآورد. گفتم کاش بتوانم. نمیتوانستم. حتی آب حالم را بد میکرد.
فاطمه و مادرم بیتاب بودند. فاطمه چند بار به گریه افتاد. آخرین بارش وقتی بیتابانه میخواستم پدرم پیشم باشد. فردا برگردد تهران. فاطمه باز به گریه افتاد. من هم. چند شب پیش به علیاکبر گفته بودم رنج و درد بیماری نعمت است. بخشی از مسیر دلکندن است. به یک جایی که برسد هم تو راضی میشوی که دل بکنی. هم اطرافیانت رضا میدهند که بروی. این خوبی جان کندن است. نوازشم که میکردند بدنم درد میگرفت. مادرم بالای سرم دعای نور خواند. دعای مجیر خواند. من به خودم میپیچیدم.
خوابم برد. در خواب رفتم به محلهی کودکی. با همین سن و وضع الآنم. رفتم آرایشگاه سر کوچهمان. دو تا برادر بودند. یکی کچل. یکی چاق. یادم نمیآمد جز برای از ته زدن موهایم پیش آنها رفته باشم. در مغازه که رسیدم برادر بیمو با خوشحالی بلند شد. انگار ساعتها مگس پرانده بود. من دوست داشتم آن یکی برادر موهایم را کوتاه کند. نگاه حقارت آمیزی به من کرد. گفت به پول تو هیچ احتیاجی ندارم. اصرار کردم. نپذیرفت. از گرسنگی هلاک بودم. آنها انواع خوردنیها را داشتند. التماسشان کردم یک تکه به من بدهند. در حین التماس از خواب پریدم. حالم بدتر شده بود. بعد از روزها دیدن رؤیاهای شیرین به کابوس افتاده بودم.
تنها خوب ماجرا آیه بود. که معنای بیماری را نمیدانست. معنای درد را نمیدانست. نماز که میخواندم از شدت درد صدایم به زوزهی گرگی زخمخورده میمانست. آیه خوشش میآمد. به قهقهه میافتاد. سرش را به سرم میزد و میخندید. ارغوان از قم راه افتاده بود. با جلالالدین میآمد. عجیب دلتنگش بودم. قرار آخر اما این شد شب برود خانهی جلال. حال بدم را نبیند.
غروب قرار بود آقای آقایی و آقای حاجعلیاکبری به دیدنم بیایند. دلتنگ بودم و مشتاق. و امیدوار که کمی، فقط کمی، جان بگیرم. نشد. نیامدند. همین.
چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱؛ همین!
میخوابم. ضعف میکنم. بیدار میشوم. غذا میخورم. ضعف میکنم. میخوابم. ضعف میکنم. بیدار میشوم. غذا میخورم. ضعف میکنم. میخوابم. ضعف میکنم… پیچ زندگی هرز میچرخد. نه فرو میروم. نه بیرون میآیم. فقط خسته میشوم. و ملول. همین.
شنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۱؛ نقطهای بودم که گرداگردم را دعای انسانهای باایمان گرفته بود
جانافزاترین تجربه در سرطان دعا بود. دعای دیگران. از روزی که خبر پیچید شبیه نقطهای شده بودم. گرداگردم دعای انسانهای باایمان. از دوست تا غریبه. از نزدیک تا دور. برایم دعا میکردند. حاجیان از مدینه و مکه و منی و مشعر و عرفات پیام میفرستادند. که به یادم هستند. که دعایم میکنند. زائران از مشهد، از کربلا، از قم، از نجف، از کاظمین پیام میفرستادند. که از خدا و آل خدا سلامتیام را خواستهاند. از خانه، از خیابان، از هرجا و همهجا. دهها بلکه صدها پیام و خبر. و گاههای بسیار تربت اباعبدالله الحسین. غیر از خویشان و دوستان که نذرها و قربانیها و دعاهایشان جای خودش را داشت. و مادرم که خود خود دعا بود.
موقعیت غریبی بود. از یکسو میدانستم که لایق نیستم. که اگر پردهپوشی خدا نبود قصه همانی میشد که عصر در دعای عرفه خوانده بودم: «یَا مَنْ سَتَرَنِی مِنَ الْآباءِ وَالْأُمَّهاتِ أَنْ یَزْجُرُونِی، وَمِنَ الْعَشائِرِ وَالْإِخْوانِ أَنْ یُعَیِّرُونِی، وَمِنَ السَّلاطِینِ أَنْ یُعاقِبُونِی» تا آنجا که میگفت خدایا اگر آنچه تو میدانی را اینان نیز میدانستند حتی به من نگاهی هم نمیکردند. مرا از خود میراندند و تنهایم میگذاشتند. و برای همیشه از من میبریدند.
سوی دیگر اما بیمعنایی دعا در استعارههای جنگی بود که برای بیمار سرطانگرفته استفاده میشد. استعارههایی که سرطانیها را به دو بخش تقسیم میکرد: پیروزها و شکستخوردهها. آنان که میماندند و جان به در میبردند پیروز این میدان بودند. و آنان که میمردند خاک شدگان این مسابقه، این نبرد. نبردی که شکستخوردگانش بسیار بیشتر از ظفرمندانش بود. اگر تعارف را کنار میگذاشتیم. در این نگاه دعاهای آدمها، دعای پشتسر بازندهها میشد: پوچ. هبا. هدر.
خودم استعارهی همسفر را دوست داشتم. من و سرطان همسفر شده بودیم. همسفری که بعضی از چیزها را از من گرفته بود. و بعضی چیزها را به من داده بود. در مسیری که معلوم نبود در دوراهههایش از هم جدا میشویم یا با هم میمانیم. در این راه سخت دعاهای آدمها نور بودند. در خیالم هر دعا را ستارهای میپنداشتم در آسمان. هم در آسمان من. هم در آسمان دعاکننده. و همهی آسمانهایی که با هم پیوند داشتند. میماندم آن نور، آن ستاره مال من بود. و مال همه. میرفتم هم مال من بود. و مال همه. به این انبوه دعاها دلخوش بودم برای روزی که ستارهها را شماره میکردند.
برای حاجآقا نوشتم این غرقشدگی در دریای دعای مؤمنین و مؤمنات را با همهی وجودم احساس میکنم. بیشتر از همهی وقتها گاه خواب و رؤیا. همین.
پنجشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۱؛ یَا قَوْمِ إِنَّمَا هَٰذِهِ الْحَیَاهُ الدُّنْیَا مَتَاعٌ وَإِنَّ الْآخِرَهَ هِیَ دَارُ الْقَرَارِ
فاطمه خانه را عید کرده بود. از چند روز قبل کمر بسته بود که پنجشنبه خانه بوی جشن و شادی بدهد. با ظرافت و هنری که بلد بود. و البته بیماری که تمام وقت زحمتهایش روی دوش او بود. با این حال همه چیز به قاعده و زیبا و هنرمندانه بود.
عصر حال خوشی نداشتم. از کلینیک اکباتان آمدند و سرم وصل کردند. آمپولهای ضد تهوع و ضد درد و ضد حساسیت را داخل سرم تزریق کردند و رفتند. حالم کمی سر جا آمد. از بدنم خواستم آن شب او هم یاری کند. یاری کرد. تا پایان شب کشید. بی نق و بی بهانه.
نماز را عبدالصالح شاهنوش اقامه کرد. آقای نریمانی بین دو نماز برایمان زیارت امینالله خواند. بعد از سخنرانی هم ذکر و مولودی امام هادی. جانم فدایش. از دکتر اسماعیلی هم خواسته بودم برایمان از امیرالمؤمنین بگوید. که گفت. و زیبا و عمیق گفت. در سایهی «عُنوانُ صَحیفَهِ المُؤمِنِ حُبُّ عَلیِّ بنِ ابیطالب علیهالسلام.» قبل از سخنرانیاش از من خواست محکم دعا کنم. گفت این محکم دعا کردن را از حاجآقا مجتبی آموخته و شنیده است. و گفت بر دعایی که مقاتل بن سلیمان از حضرت سجاد – جانها فدایش- مداومت کنم. که میگفت: «الهی کیف ادعوک و أنا أنا؟ و کیف أقطع رجایی منک و أنت أنت؟» نمیدانستم آدمها از کجا میفهمند که دعاهایم محکم و قرص نیستند.
شبی لطیف بود و زیبا. جز نبود میثم و خانوادهاش ناراحتی نداشتم. ملاحظه من را کرده بودند که سیستم ایمنی بدنم ضعیف است و باید از جماعت و جمعیت دور باشم. به خاطر موجهای جدید کرونا. این میتوانست تنهایی مضاعفی به من تحمیل کند. که تلاش میکردم از آن فرار کنم. دست کم این یک شب را.
شب غمی روی دلم سنگینی میکرد. آقای آقایی برایم تلاوت قرآن فرستاد. تلاوت سورهی غافر را. از منشاوی. برایم نوشته بود که بارها در سفر و حضر و شب و روز و سلامت و بیماری این تلاوت را شنیده است. من هم شنیدم. هشت بار پیاپی منشاوی آیهی سی و نهم را قرائت کرد: «یَا قَوْمِ إِنَّمَا هَٰذِهِ الْحَیَاهُ الدُّنْیَا مَتَاعٌ وَإِنَّ الْآخِرَهَ هِیَ دَارُ الْقَرَارِ» و من هربار با شنیدن دارالقرار آرامش میگرفتم. و حسرت میخوردم. همین.
جمعه ۷ مرداد ۱۴۰۱؛ اولین اجرای سوره با شمایل جدیدم
عصر حالم بد شد. هرچه خورده بودم را بالا آوردم. لرز به بدنم افتاد و درد توی پاهایم دوید. به قرص ضد تهوع، مسکن و تختخواب پناه بردم. لحاف را روی خودم کشیدم و چشمهایم را به امید خوابی که نمیآمد بستم. دلخور از اینکه این اتفاق چند ساعت قبل از برنامه افتاد. حالت تهوع نمیرفت. دوباره قرص خوردم. مسکن را اما نمیشد دو تا کرد.
از خواب نرفته که بیدار شدم آفتاب لب بام بود. غروب جمعه و کلافگی و بدحالی دست به دست هم داده بودند تا تلخی به بار آوردند. ارغوان عمامهای که صبح بسته بودم را به هم زده بود. چیزی نگفتم. به خواندن زیارت عاشورای غیر معروفه مشغول شدم. به فراز سجده رسیده بودم که حاج آقا زنگ زد. پرسید شب برنامه را خواهم رفت؟ گفتم بله انشاءالله. گفت توسل به حضرت امالبنین پیدا کنم. گفت خودش هم برای من متوسل به حضرت امالبنین شده. گفت به خانواده هم بگویم متوسل شوند.
شب توی استودیو اتفاق عجیبی افتاده بود. به بچهها گفتم میل عجیبی به آب خنک پیدا کردهام. چیزی که از آغاز شیمیدرمانی از دست داده بودم. یعنی میل به نوشیدن آب خنک بود. توان خوردنش نبود. یک جور حسرت شده بود حتی. در گرمای تابستان. قبل برنامه مدام جرعه جرعه سر میکشیدم و باز لیوان را پر میکردم. میان برنامه هم. به بچهها گفتم این انحصاری امشب است. فردا که از شیمیدرمانی میآیم دیگر آب خنک از گلویم پایین نمیرود. این قاعدهی شیمیدرمانی بود. سرما بدن را میسوزاند. باد سرد و آب سرد. از درون و بیرون به پوست میخورد کهیر به بار میآورد. آن شب اما راه باز شده بود.
برنامه که تمام شد گوشیام پر بود از عکسهایی که غریبه و آشنا از شمایل جدیدم گرفته بودند. در عکسها بچه شده بودم. جوان نه. بچه. خودم را که میدیدم یاد سکانسهایی از فیلم مورد عجیب بنجامین باتن میافتادم. پیر میشدم اما چهرهام به بچهها شبیه میشد. همین.
یکشنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۱؛ من با سرطان خوشبخت بودم
چند روزی رفتیم مشهد. برای زیارت و توسل قبل از عمل. با دردی که از تهران شروع شد، در مشهد هرچه کردیم آرام نگرفت. و با ما به تهران برگشت. با قطع شدن شیمیدرمانی تودههای مارگون کبد و معده دوباره وحشی شده بودند. نه مسکنها، نه مخدرها، نه خوردنیها و نه تزریقیها افاقه نمیکردند. جز ساعتی. همین شد که بیشتر زمینگیر بودم و افتاده. خوشی ماجرا نزدیکی اقامتگاهمان به حرم بود. با تراسی رو به گنبد. صندلی را همانجا گذاشته بودم. زیارت میخواندم. نگاه میکردم. سکوت میکردم. و گاهی نجوا و مناجات. درد که امانم را میبرید سیگاری آتش میزدم و به گنبد خیره میشدم. شاید او هم مثل کبوترها بعد از چرخ زدنهایش فرو مینشست و آرام میگرفت. که نمیگرفت.
در حرم اما حسی خوش، غریب و تازه داشتم. برخی اطرافیان میگفتند از امام معجزه بخواهم. برخی میگفتند شفا بخواهم. برخی از امام آسان شدن راه دشواری که پیش رو داشتیم را میخواستند و بعضی دیگر عمر پس از واقعه را. من اما دیگر آنقدر با سرطان خو گرفته بودم و دوستش داشتم که زبانم جز به شکر نمیچرخید. جز شکر نمیدانستم چه باید بگویم و بخواهم. سرطان آنقدر به کام من خوش نشسته بود که اگر به چهار ماه قبل باز میگشتیم و انتخابش را با خودم میگذاشتند، بیدرنگ انتخابش میکردم.
هیچگاه دنیا را به زیبایی این چهارماه ندیده بودم؛ سرطان بودن کنار خانوادهام را به جشنی تبدیل کرده بود که بدون او تا چهل سال دیگر هم خوشی مزهاش را نمیچشیدم. قبل از او هم نچشیده بودم. در این چهار ماه با فاطمه و ارغوان و آیه اوقاتی را به سر برده بودم که کیفیتش به تمام ماهها و سالهای بدون سرطان میارزید. و خانوادههایمان و دوستانمان، و آدمها، و مردم. خوشبختی هر تعریفی داشت و با هر معیاری، من با سرطان خوشبخت بودم. ملالی و گلایهای نداشتم جز از ناتوانیام. که بار زندگی را روی دوش فاطمه انداخته بود. و فروریختنم. که قلب پدر و مادرم را اندوهناک کرده بود. باقی در سایهی مرگ گوارا بود و لذتبخش. آرام و جاری و عمیق. دوستش داشتم. به امام هم همینها را گفتم. با سرطان زیارتهایم هم دوستداشتنیتر شده بود. دستکم برای خودم. همین.
جمعه ۱۸ شهریور ۱۴۰۱؛ غمانگیز است که زندگی انسان آنقدر پوچ باشد که با مرگ، تمام شود
استاد عابدینی برایم هدیهای فرستاده بود که از آغاز بیماری پیاش بودم. دوست داشتم روایات و احادیث دربارهی مرگ را بخوانم. به یکی دو نفر از رفقا سپرده بودم اگر کتابی دیدند با این موضوع و در این مضمون برایم تهیه کنند. از بعضی هم خواستم در روزهایی که خودم مجال و حال مطالعه و پژوهش ندارم دیدگاههای مفسران ذیل بعضی آیات را برایم دستهبندی کنند. به هر دلیلی نکردند. احتمالاً بیشتر با این بهانه که الان وقت حرف زدن از مرگ نیست. بیآنکه بدانند برای انسان هیچچیزی به قاعدهی مرگ و یاد مرگ آرام و قرار نمیآورد. خواه آن انسان سالم بود. یا بیمار.
سجاد که هدیهی آقای عابدینی را برایم آورد بال درآوردم. از نوشتن چنین کتابی بیخبر بودم. آقای عابدینی احادیث «کتاب الموت» بحارالانوار را شرح داده بود. در سه جلد. نامش را هم گذاشته بود «تا ابد زندگی». با خودم آوردمش شیراز که کتاب بالینیام باشد. به این امید که بعد از عمل جان و توان خواندن داشته باشم.
پیش از ظهر خواندن را شروع کردم. آیات و احادیث یکی از یکی لطیفتر بودند. با خصلتی که امید و ناامیدی، شوق و دلهره، و غم و شادی را همزمان در قلب آدم فرو میآوردند. اولین آیه، آخرین سخن را با خودش داشت. آینهای مقابل آنچه بودم و شده بودم: «إِنَّ الَّذِینَ لَا یَرْجُونَ لِقَاءَنَا وَرَضُوا بِالْحَیَاهِ الدُّنْیَا وَاطْمَأَنُّوا بِهَا وَالَّذِینَ هُمْ عَنْ آیَاتِنَا غَافِلُونَ» نشانهی انکار و ناامیدی از دیدار خدا، رضایت از دنیا و اطمینان به دنیا بود. با این محک خبرهای خوبی برای خودم نداشتم.
یکجایی هم آقای عابدینی در شرح «استعداد للموت قبل حلول الفوت» گفته بود اگر انسان استعداد حیات بعدی را نداشته باشد، وقتی حیات دنیوی او را هم بگیرند، دیگر «تمام» میشود. آقای عابدینی از بزرگی تعبیر «ضایع شدن» را آورده بود. و تعبیر «گم شدن» را. مرگ انسان بیاثر، فوت بود؛ یعنی از بین رفتن. و غمانگیز بود که زندگی انسان آنقدر پوچ باشد که با مرگ، تمام بشود، ضایع بشود و بدتر از همه گم بشود. هول این گمشدگی از آتش سختتر مینمود. همین.
چهارشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۱؛ زندگی در سایه مرگ
هجده روز در بیمارستان بودم؛ هشت روز در جهنمی به نام آیسییو. و ده روز در برزخ بخش. از پی عمل جراحیای که به روایت جراح چیرهدستش – دکتر نیکاقبالیان- یکی از سنگینترین جراحیهایی بود که تا به حال انجام داده بود. عملی که در آن پزشک جراح تمام معده را برداشت. طحال را برداشت. نیمی از کبد را برداشت. بخشی از مری را برداشت. غدد لنفاوی را برداشت. یکی از غدد فوق کلیوی را برداشت. بخشی از دیافراگم و کلی خرت و پرت دیگر داخل شکم را هم.
فصل تازهای از زندگی آغاز شده بود. مبهم، مهآلود، گرفته، تار. فصلی که روزهای اولش با درد و ضعف و ناتوانی گره خورده بود. و در عین حال میل به زندگی، عشق به خانواده و بودن و تابآوردن در سایهی این عشق بیش از همیشه در دل آدم شعله میکشید. هر لحظه نیمی به تمنای رفتن و نیمی به امید ماندن. وضعیتی غریب و پر از تناقض؛ زندگی در سایهی مرگ.
پس از یک ماه، شب به تهران بازمیگشتیم. دلم برای تهران تنگ شده بود. خوشحال بودم. همین.
سهشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۱؛ زن زندگی آزادی، ولی کدام زندگی؟!
پیر شده بودم. پیر بد. پیر زشت. پیر مردنی. نه شبیه پدربزرگهای جوان. نه شبیه پدربزرگهای سالم. شبیه پدربزرگهای بیمار شده بودم. در آینه چهرهام رنجور، تکیده، بیروح و تهی از نشاط بود. بیرون از آینه هم پوستی چسبیده به استخوان شده بودم. پر چروک. مانند کیسهای نایلونی که بخواهد به زور حجم انبوهی از ضعف و درد را بپوشاند. و نتواند.
خیابانها ناآرام بود و آشوبزده. با شعار زن، زندگی، آزادی. آن روزها من هم برای زندگی میجنگیدم. اما نه آن زندگی که دیگران رؤیایش را داشتند. رؤیای من از زندگی برای دیگران بدیهیترین و پیش پا افتادهترین امور بود. و برای من منتهای آرزوها و خواستهها.
اینکه آنقدری جان بگیرم که بتوانم چند قدمی با آیه قدم بزنم و به اصرارهایش برای بازی با او جواب بدهم. اینکه فاصلهی میان سرنگونیهایم روی تخت هربار چند دقیقه بیشتر شود. اینکه یکبار دیگر بتوانم با خانوادهام به مسافرت بروم. اینکه جلوی چشم خانوادهام کمتر درد بکشم. اینکه خانه بیمارکده نباشد.
ارغوان چند روز پیش از فاطمه پرسیده بود: «مامان یعنی بابا دیگه هیچ وقت نمیتونه برامون جوجه کباب درست کنه؟». اینکه بتوانم باز برای ارغوان آتش به پا کنم. چیزهایی که تا شش ماه قبل، پیش پا افتاده بودند. معمولی بودند. و در نظر همیشگی و ماندگار.
در این جنگ بیشتر شکست میخوردم. اطرافیان میگفتند طبیعی است. به خاطر سنگینی و گستردگی عمل جراحی. به خاطر سرطان از خوردن مکملها و ویتامینها منع شده بودم. بدون معده هم جذب و سوخت و ساز بدن به هم ریخته بود. روز به روز لاغرتر و ضعیفتر میشدم. از هفتهی بعد که باز شیمیدرمانی آغاز میشد ماجرا سختتر هم میشد. لابد.
شکست در جنگ برای زندگی تلخ و سخت بود. و در بسیاری مواقع ناگزیر. همین.
پنجشنبه ۵ آبان ۱۴۰۱؛ دکتر گفت تریاک مصرف کن
افسرده شده بودم. اتفاق دور از ذهنی نبود و منتظرش بودیم. با عمل جراحی انگار جوهر زندگی از تنم رفته بود. یک چیزی که باید از درون گرمم میکرد و قبل از عمل در وجودم بود و بعدش نه. دکترها از همان روزهای اول پیشنهاد میکردند تریاک استفاده کنم. در بیمارستان مفصل با فاطمه حرف زدند که نگران نباشد. میگفتند بدن به نشاط و حرکتی از درون نیاز دارد که با عمل جراحی به این وسعت و سنگینی از دست رفته است. میگفتند برگشتش از تریاک ساخته است. اما نبود. اقوام و دوستان مرغوبترینش را مهیا کردند. با آداب و اسبابش. بیفایده بود اما. دو سه باری امتحان کردیم. هربار دلزده و سرخوردهتر از بار قبل. تنم آنقدر از درون یخ زده بود که زور افیون به شکستن و آبکردنش نمیرسید. چه رسد به گرم کردنش. رهایش کردم.
حالا دیگر نه کتاب میخواندم. نه فیلم یا چیز دیگری میدیدم. نه نغمهای و نوحهای میشنیدم. و نه برای کاری طرحی میزدم و برنامهای میریختم. نه حوصلهاش را داشتم. نه توانش را. درد و ضعف هرگز مهلتی و فرصتی نمیداد. مدتها بود چیزی مربوط به خودم خوشحالم نمیکرد. به فاطمه گفتم یادم نمیآید آخرین بار کی خندیدهام. بعد از عمل را که مطمئن بودم. چون اگر خندیده بودم بخیههایم به درد میافتادند و در آن روزها این درد فقط از سرفه برخاسته بود. شادی و خوشی دیگران اما شادم میکرد. دیگر حسرتی و حسادتی در کار نبود. خلاف روزهای اول بیماری که گاهی حسرت موقعیتهای خوش دیگران را میخوردم.
به رنج افسردگی، تنهایی هم اضافه شده بود. موج احوالپرسیها و خبرگیریها خوابیده بود. خیلی از آدمها آمده بودند و دیده بودند سرطان که میگویند یعنی چه و آدم در سایهی مرگ و بیماری چه شکلی است و کارشان تمام شده بود و رفته بودند. حالا جز سه چهار نفر کسی در میان رفقا نمانده بودند که همچنان حوصلهی رفاقت با یک بیمار پژمرده را داشته باشند. و در من این هراس ایجاد شده بود که همین سه چهار نفر را هم از دست بدهم. به گوشیام نگاه کردم. یک هفته گذشته بود و هیچکس با من حرفی برای زدن نداشت. چند ماه قبل که مریض نبودم اینجوری نبود. همین.
دوشنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۱؛ زامبیوار شروع کردم به زدن آرام خودم
شیمیدرمانی بعد از عمل کار خودش را کرد. در فاصلهی یک هفته پنج کیلو وزن کم کردم. بعد از عمل هم ده کیلو کم کرده بودم. یعنی از آغاز بیماری سی کیلو لاغر شده بودم. این آخری خبر بدی بود. از بعد از عمل هرچه وزن کم میشد از عضله و ماهیچه بود که تحلیل میرفت و دیگر جایگزینی نداشت. و خب همین بود که بود.
یک هفتهی تمام به تخت چسبیده بودم و اوضاع حتی کمی بهتر نمیشد. تهوعی سنگین و دائمی، با عق زدنهای پیدرپی، ضعفی همیشگی و بیاشتهایی مطلق وجودم را گرفته بود. یارای صحبت با هیچکس را نداشتم. همه را از اتاق بیرون میکردم. از دنیای خارج از اتاق بیخبر بودم و به هیچ تماسی جواب نمیدادم. نمیتوانستم که جواب بدهم. اولین کلمه حالم را بد میکرد و بالا میآوردم.
صبح روز شیمیدرمانی با ارغوان حرف میزدیم. پدر و دختری خاطرات خرید هدیه اولین روز دانشآموز را مرور میکردیم. که رفتیم بازارچهی امامزاده صالح و برایش یک ساعت مچی کودکانه خریدیم. صورتیرنگ. روز دانشآموز نزدیک بود. از ارغوان پرسیدم امسال هدیه چی بخریم؟ سری تکان داد و گفت من امسال هدیه نمیخواهم. تو فقط برای من خوب شو. این خودش بهترین هدیه است. در «برای من» گفتنش چیزی بود که بدنم را لرزاند؛ «برای من خوب شو» در حالی که خوب شدنی در کار نبود.
پرسیدم بابا چه کار کنم که خوب شوم؟ خودت که دیدی. همهی کارها را انجام دادم. شیمیدرمانی کردم. عمل جراحی کردم. دیگر چه کار میتوانم بکنم؟ درنگی کرد. بعد به خنده افتاد و گفت راهش این است که تا میتوانی خودت را بزنی. اینجوری سرطان از اینکه آمده در بدنت پشیمان میشود، فرار میکند و هیچوقت جرأت نمیکند برگردد. خندیدم و زامبیوار شروع کردم به زدن آرام خودم که سرطان دردش بیاید و برود.
شب با گریه از شیمیدرمانی بیرون آمدم. نمیدانستم برای دردهای جسمی که دیگر توان تحملشان را نداشتم گریهام گرفته یا رنجهایی که روحم را خسته کرده بودند. یاد صحبتهای صبح با ارغوان افتادم. شیمیدرمانی شاید همان کتک زدنی بود که او میگفت. بدن را ویران و سوخته میکرد تا سرطان برود و برنگردد. بیچاره بدن. همین.
دوشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۱؛ از یکجایی به بعد آدم مشتاق مرگ میشد
بعد از دو هفته، و بیشتر توانستم حمام کنم. این هم از لطیفههای روزگار بود. منی که در خانه به ماهی معروف بودم و دستکم روزی یکبار حمام میکردم، حالا به چنین وضعیتی مبتلا شده بودم. گذاشته بودمش کنار لطیفههای دیگر روزگار.
لباسهایم را که از تنم درآوردم، در آینه چیزی را میدیدم که نمیشناختمش. حجمی از استخوان خمیده بودم. با روکش نازکی از پوست که جابهجایش لکهی زخم و بخیه داشت و رد پای سوراخهایی که هنگام و بعد از عمل در بدنم گذاشته بودند. هیچوقت خودم را اینقدر عریان درک نکرده بودم. مثل میوهای مانده و پلاسیده شده بودم. که آبش را از دست داده بود و در خودش فرو رفته بود. با پوستی خشکیده و ترکخورده. به خودم در آینه چشمک زدم. خندیدم. دوش گرفتم و بیرون زدم.
آن روزها چیزی که آرامم میکرد خواندن مقالات علمی بود دربارهی میزان بقای بیماران سرطانی بعد از عمل جراحی. عددها و رقمها امیدوار کننده بودند. امید به اینکه رهایی از این وضعیت پر از تهوع، ناتوانی، عقزدنهای بیحاصل، به خود پیچیدنهای تبآلود قبل و حین و بعد از دستشویی، عرقکردنهای سرد و گرم آمیخته به درد، سوختنها و آب شدنها و ملالها و رنجها چندان دور و دیر نیست.
هول و رنج سرطان برای خیلیها در همسایگیاش با مرگ بود. همین بود که مدام ترسهای خودشان را در پیامهای به ظاهر امیدوار کننده پنهان میکردند که هی فلانی نگران نباش نمیمیری. اصلاً اطراف همه پر شده بود از سرطانیهای درمان شده. دروغی خیرخواهانه و پوچ. البته علم هم پیشرفتهای زیادی در درمان سرطان داشته. دروغی دیگر که آدمها تا به سرطان مبتلا نمیشدند دروغبودنش را نمیفهمیدند.
همهی این دروغها و ترسها در حالی بود که از یکجایی به بعد آدم مشتاق مرگ میشد؛ مشتاق رهایی از دنیایی که آدم دیگر توان بودن و ماندن در آن نداشت به سمت دنیایی پر از شکوه، عظمت، شگفتی و زیباییهای غریب. اینکه آدم خودش را به این رهایی نزدیک میدید دلش گرم میشد. مثل دهپانزده دقیقهی بعد از خوردن مسکنهای مخدر که مغزش را گرم میکردند. و تنها اوقات خوش زندگیاش میشدند. همین.
سهشنبه ۱ آذر ۱۴۰۱؛ شنیدم که ارغوان به آیه فخر میفروخت…
عصبی شده بودم و کجخلق. آنقدر که حتی این آخری سر آیه هم داد میزدم. ارغوان که بماند. بیمار بودند. چند روزی میشد. آیه دائم به نق بود. و سرفه و گریه. با هیچ ترفندی آرام نمیگرفت. ظرفیتم تمام شده بود. با ارغوان بدتر بودم. با بهانههای الکی از دستش آشفته میشدم و بر سرش فریاد میکشیدم. بدترش این بود که دو سه باری جلوی ارغوان خودم را زدم. به نشانهی اعتراض و عصبانیت. با پدر و مادرم هم سرکهرو بودم. از دستشان ناراحت میشدم و پرخاش میکردم. از اینکه حریمم را در گزارش به دیگران رعایت نمیکردند آتش میگرفتم. با پدرم تندی کردم. به قهر و تأسف و سکوت. پشت تلفن از بیروحیه بودن من حرف میزد. پدرم فکر میکرد روحیهام را باختهام که اینقدر رنج میکشم. از مادرم هم آزرده بودم. سگی شده بودم که کسی جرأت نزدیک شدن به او را نداشت. دوست داشتم خودم را داخل اتاق محبوس کنم. گریههای آیه نمیگذاشت. بیرون میآمدم که مثلاً کمکی کرده باشم. توان نداشتم. شنیدم که ارغوان به آیه فخر میفروخت. که دلش بسوزد برای روزهایی که بابا پیر نبود و در کودکی با او چه بازیهای دیوانهواری میکرده. که حالا آیه از آن محروم بود. با شنیدن «پیر» تکان خوردم. ارغوان در من همان چیزی را دیده بود که خودم در آینه میدیدم. دلم تنهایی و سکوت محض میخواست. که نمیشد و نبود. همین.
دوشنبه ۷ آذر ۱۴۰۱؛ از اینجای زندگی به بعد میدانستم نباید توی دستشویی و حمام در را از پشت قفل کنم
زمین خوردم. بعد از نماز صبح. که نشستم به خواندن و نوشتن برای فصلهای پیش روی سوره. با ذوق و حرارت. خواستم آب بنوشم. برخاستم. یکی دو قدم راه رفتم. و سرنگون شدم.
کرختی و یخزدگی انگشتها و کف پایم روز به روز بیشتر میشد. و انگشتهای دستانم. کابوس ناتوانی دستهایم بیشتر از ناتوانی پاهایم رنجم میداد. به سختی مداد در دست میگرفتم. یادداشتهایم قابل خواندن نبود. به عادت همیشهام زیر پسندهایم از کتابها خط میکشیدم. دیگر اما هیچ خطی مستقیم نمیشد. انگار آیه کتابهایم را خطخطی کرده باشد. پاهایم از دستهایم بیجانتر بودند. حالا نااستوار هم شده بودند.
حسین چند شب قبلش آمد با روغن زیتون ورزشان داد. که خون در رگهای دست و پا جاری شود و یخهای انگشتها آب شوند. فایدهای نداشت. دکتر هم کپسولی نوشت. که شبها بخورم. آن هم فایدهای نداشت. به فاطمه گفتم حالا معنای اینکه جان محتضر، هنگام مرگ از نوک انگشتهایش خارج میشود را میفهمم. جانم انگار قطره قطره از نوک انگشتها چکه میکرد. مثل آب خنکی که لولهها از سرمایش یخ کنند؛ جانم یخ کرده بود. انگشتهایم هم.
به در اتاق که نزدیک شدم پاهایم از آن خودم نبود. به زور بدنم را در حالتی نامتعادل روی دو تکه چوب نازک و شکستنی سوار کرده بودند به اسم پا. به در اتاق نزدیک شده بودم که انگار کسی قالیچه را از زیر پایم کشیده باشد، سر و تنم به پشت افتاد و پاهایم به هوا بلند شد. موقعیت غریبی بود. در آن یک ثانیه میان زمین و هوا انبوهی از فکرها، غصهها و خاطرهها از ذهنم گذشت. همه واضح و شفاف. فاطمه توی اتاق نبود. پیش بچهها خوابیده بود که بیماریشان به من نگیرد. تقلایی کردم که برخیزم. نا نداشتم. افتاده روی زمین ماندم. از اینجای زندگی به بعد میدانستم نباید توی دستشویی و حمام در را از پشت قفل کنم.
تماشای از دست دادنها چندان هم تلخ نبود. همین که بودی و آگاهانه فروریختن خودت را درک میکردی یک جور نشاط غمانگیز برائت میآورد. مثل درخت خزانرسیدهای که به تماشای ریختن برگ و بارش ایستاده باشد. هر روز چیزی را از دست میدادم و انگار در پی این از دستدادنها اتفاقی خوشآیند چشمانتظارم باشد، هیجان از دستدادن بعدی را داشتم. تا اینجا توانهای مختلفم را از دست داده بودم. توان کار، توان تفریح، توان سفر، توان رفاقت، توان راه رفتن بدون عصا، توان روزه برای همیشه و نماز ایستاده تا زمانی نامعلوم، کنار زیبایی و جوانی از دسترفته. درازکش روی زمین دست و پاهایم را تکان میدادم. و انگشتهایم را باز و بسته میکردم. هنوز از دست نرفته بودند. همین.
شنبه ۱۹ آذر ۱۴۰۱؛ هشت ماه بود هیچکس با من حرف نمیزد…
با سرطان تنها شده بودم. نه اینکه آدمها به من سر نزنند. از آغاز فراوان آمده بودند و رفته بودند. باز هم میآمدند. همه اما برای عیادت. میآمدند. از حالم میپرسیدند. من قصهی سرطان را برایشان میگفتم. آنها میگفتند روحیه داشته باشم. توکلم به خدا باشد. دعا میکردند و میرفتند. رابطهی میان من و آدمها شده بود رابطهی مریض و سالمها. عیادت شونده و عیادت کننده. آدمها برایم دعا میکردند. گفتگو با من؟ نه. گفتگوها و پچپچها در غیاب من شکل میگرفت. حتی اگر چند دقیقهای مجلس را ترک میکردم.
شبی گوشیام را به فاطمه نشان دادم. که ببیند تنهاییام را. هشت ماه بود هیچکس با من حرف نمیزد. چت نمیکرد. گفتگو نمیکرد. توی گوشی انبوه پیام بود. همه اما با یک مضمون و یک جمله: «سلام. بهتری؟ دعاگویت هستیم». جواب سلام علیک بود. پاسخ بهتری؟ شکر. و پاسخ دعاگویت هستیم ممنون. و تمام. نشانش دادم که ببیند چگونه تلاشهای من برای ادامهی گفتگو با آدمها پوچ از آب درآمده بود. حتی جایی که خودم را، رنجهایم را، تجربههای سرطانیام و دغدغههای وجودیام را وسط گذاشته بودم. به این امید که شاید برای دوستان قدیمیام جذاب باشد. همه اما سریع حرف را درز میگرفتند. و خداحافظ. تفاوت اینها با بقیه این بود که از کتابهای اخلاق بیماری یادگرفته بودند بگویند واقعاً برائت متأسفیم که این همه رنج میکشی. و تمام. کتابهایی که من هم خوانده بودم.
تا قبل از سرطان ماجرا این نبود. آدمها دوست داشتند با من حرف بزنند. دربارهی خیلی چیزها. از جهان بیرون تا جهان درون. تا قبل از سرطان برای خیلیها من گوش خوبی بودم. عقل خوبی بودم. سنگ صبور خوبی بودم. حرف میزدیم. دربارهی دین، جامعه، انسان، دربارهی هنر، سیاست، رنج، عشق، امید، ناامیدی و خیلی چیزهای دیگرکه بوی انسان میدادند. دربارهی مرگ، دربارهی زندگی. حالا که من خودم اصل جنس شده بودم کسی پای این گفتگوها نبود. انگار سرطان واگیری داشت که با گفتگو منتقل میشد.
دیگر غم تنهایی برایم مهم نبود. تنهایی کار و فعالیت را برایم سخت کرده بود. مرگ نزدیک بود. و من دوست داشتم در این فاصله کار کنم. بیشتر از همیشه. مجبور بودم چند برابر آدمهای سالم به خودم فشار بیاورم تا درکی از جهان اطرافم داشته باشم. تا انرژی اطراف را بگیرم و به ایده و خلاقیت تبدیلش کنم. تا به تشخیص و تصمیم برسم. دستم از محیطهای کاری، جمعهای تخصصی و گپوگفتهای حرفهای کوتاه بود. گدایی دانستن و شنیدن و فهمیدن هم راه به جایی نمیبرد. گمانم این بود اینجا قتلگاه امید بیماران بسیاری میشد. همین.
چهارشنبه ۲۳ آذر ۱۴۰۱؛ مرگ در بیمارستان، وقتی کسی نیست دستت را بگیرد و برائت زیارت عاشورا بخواند
پهلوی چپم سخت میسوخت. امانم را بریده بود. توان بلند شدن از روی تخت را نداشتم. پاهایم را مدام با کیسهی آب جوش گرم نگه میداشتم. پهلویم را با پتو برقی. مادرم هم از اصفهان کرسی برقی قدیمیشان را فرستاده بود. بدون گرما فلج میشدم. یخ پاهایم آب نمیشدند. از حسین خواستم برای ساعت اجرا فکری کند. پاهایم بی گرما میمردند. انگار هرلحظه از برفی سنگین عبور کرده بودم.
درد سوزش پهلو یکطرف، نگرانیاش رنجمان را مضاعف میکرد. دیگر نمیشد هیچ دردی را دست کم گرفت. شاید اتفاقی افتاده بود که نباید میافتاد. با این حال برای رفتن به بیمارستان مقاومت کردم. به این امید که مثلاً یک سرماخوردگی سرما باشد و با گرم گرفتن و گرم نوشیدن و گرم خوابیدن بهتر شود.
بعد از عمل جراحی مرگ در بیمارستان یکی از کابوسهای بزرگم شده بود؛ از روزی که در آیسییو کد ۹۹ را زدند. برای بیماری که تختش روبهروی من بود. مردی شصت و چند ساله. او هم مبتلا به سرطان. از ظهر تا غروب سهبار برایش کد زدند. هربار فوجی از دکتر و پرستار بالای سرش میآمدند. مسئولیت بر عهدهی پرستارهای مرد جوان بود. مثل یک تمرین سخت ورزشی دستهایشان را روی قفسهی سینهی او بالا و پایین میکردند. تا تپش قلب دوباره برگردد. و نفس بیاید. و برود.
دوبار نبض برگشت. بار سوم نه. کابوس از همانجا شروع شد. من تنهایی مرد را در لحظههای جان دادنش دیدم. هربار که خط صاف روی نمایشگرها کمی اعوجاج پیدا کرد همهی دکترها و پرستارهایی که جمع شده بودند برگشتند. مرد روی تختش تنها بود. و مرگ مثل جغدی بالای سرش نشسته بود. این را همه میدانستند. و به هم میگفتند که مرد ماندنی نیست. اما هیچکس برای تنهاییاش کاری نمیکرد. آنجا آیسییو بود. و بیمار در آیسییو محکوم به تنهایی. حتی در لحظههای احتضار. بار سوم کد زدند. برای آخرین بار. خط صاف، صاف ماند. و مرد مرد. تنهای تنها.
در مطالعهی سرگذشت چهرههایی که با سرطان مرده بودند، بیشتر از هرچیز درپی پاسخ این پرسش بودم: کجا مرد؟ و چه شکلی؟ پاسخها غمانگیز و مأیوس کننده بودند. بیماران سرطانی در بیمارستان میمردند. شبی حالشان دگرگون میشد. تب میکردند. تشنج میکردند. میبردندشان بیمارستان. در بیمارستان حالشان بدتر میشد. منتقلشان میکردند آیسییو. و آنجا میمردند. تنهای تنهای تنها. این خیلی بد بود. در آیسییو کسی دست سرد مرد را در دستش نمیگرفت. و زیارت عاشورا نمیخواند. همین.
چهارشنبه ۷ دی ۱۴۰۱؛ دوباره بستری، روز از نوی روزی از نو…
آمدیم شیراز. روز از نو. روزی از نو. دوباره بستری. دوباره آزمایشهای مختلف. و دوباره عمل جراحی. حوصلهی این آخری را نداشتم. دوباره جهنم آیسییو. دوباره بستری در بخش. بیدفاع و آسیبپذیر. چارهای نبود. از روز قبل حتی جرعهای آب از گلویم پایین نمیرفت. هربار آب خوردم بالا آوردم. خسته بودم. همین.
جمعه ۹ دی ۱۴۰۱؛ سرطان برگشته بود
اتفاقی که نباید، افتاد. دکترها تشخیص توده دادند. سرطان برگشته بود. باید باز آمادهی اتاق عمل میشدم. قرار شد دو سه روزی سرم غذایی بگیرم. که کمی جان داشته باشم. دوشنبه یا چهارشنبه عمل میکردند. بازگشت سرطان درمان را سختتر میکرد و این یکی از جنبههای غمانگیز ماجرا بود. غمانگیزتر این بود که چشمانداز روشنی از ادامهی درمان وجود نداشت. باز تکهای از بدن را در عمل جراحی میبریدند و برمیداشتند و باز سرطان از جای دیگری بازمیگشت. این معنای بازگشت بود.
با شنیدن خبر غصهدار شدم. در هجوم غمهایی از همهسو بودم. حوصلهی عمل جراحی و روزهای سخت بعدش را نداشتم. دلم برای ارغوان و آیه تنگ شده بود. و برای فاطمه و مادرم میسوخت. دوست داشتیم بعد از پایان سوره جایی برویم. مشهد، اصفهان، یا حتی کیش که تا به حال نرفته بودیم. یک روز قبل از بروز نشانهها حالم خیلی خوب بود. با فاطمه پشت تلفن پر از امید و انرژی حرف زدم. خدا را شکر کردم و برای آیندهای کوتاهمدت برنامهریزی کردم. ناگهان ورق برگشت. همه چیز زیر و رو شد.
دلم میخواست بخوابم و خوابم نمیبرد. ظهر جمعه گذشته بود و عصر جمعه میرسید. چه باید میکردم؟ با این حجم اندوه. تا غروب جمعه. در غربت سفر و درد بیماری و رنج بودن. جز صبر؟ کاش دستکم جمعه نبود. که بود. همین.
چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱؛ من زنده بودم…
بیست روز شده بود که چیزی نخورده بودم. نه آب و نه غذا. چند روزی به خاطر بیماری. که تودهها مسیر مری را از نو بسته بودند. بعد هم بهخاطر عمل جراحی. که ماندگاری پیوند جدید زمان میبرد. برای زنده ماندن اما هنگام عمل لولهای به روده متصل کرده بودند که دارو، آب و پروتئین را با سرنگ مستقیم به داخل روده میفرستادند. با چموشیای هم که سرطان در این مرحله پیش گرفته بود اگر باز راهها بر آب و غذا بسته میشد با این لوله نیاز به عمل چندباره برداشته میشد و از آنجا به بعد آب و دارو و غذا با سرنگ به لوله میرفت و از لوله به روده. تا تمام شود.
این یکی از غمانگیزترین مراحل درمان بود؛ اتفاقی که بیشتر به دست و پا زدن برای بقا میمانست. و گاه میتوانست مشمئزکننده هم باشد. غذا خوردن در میان انسانها امری فرهنگی بود که آنها را به هم پیوند میداد، دلهاشان را به هم نزدیک میکرد. و جمعهاشان را گرم میکرد. «سفره» با همین نگاه مقدس میشد، و یکی از خوشترین لحظات زندگی را رقم میزد. حالا دیگر سفرهای در کار نبود و این آغاز یک تنهایی عمیق برای من بود.
از حضرت رضا – سلام خدا بر او باد- این روایتها در گوشهای از ذهنم زنگ میزدند که حضرتش گفته بود: «طعم الماء طعم الحیاه». و فرموده بود «طعم الخبز طعم العیش». با این وصف من زنده بودم بیطعم آب و نان، بیطعم زندگی و خوشی، و نفس میکشیدم بیمزه، سخت، و پر از درد، و پر از درد، و غرق شده در رنج. همین.
چهارشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۱؛ درد و درد و درد…
دوست داشتم بنویسم. و نمیتوانستم. حتی چند کلمه. هرروز ضعیفتر از روز قبل میشدم و گرفتارتر. از بیمارستان که بیرون میآمدم تصورم از روزهای پیش رو این نبود. حال خوشی داشتم. سبک بودم. پر از امید و شوق. ناامیدی از درمان در وجودم چراغ امیدی روشن کرده بود که زندگی را در سایهی مرگ از نو برایم تازه و شیرین میکرد. دوست داشتم روزهای پر عاطفهای را با فاطمه و ارغوان و آیه بگذرانم. پر خاطره. پر از گفتگو و آغوش. پر از لبخند. دوست داشتم کار بکنم. برای سوره ماه رمضان کلی شوق و انگیزه داشتم. اتاقم را از نو چیدم. صندلیام را آوردم بالای تختم. کتابهایی که دوست داشتم را بالای سرم چیدم. برای خودم تبلت گرفتم. که هیچ وقت نداشتم. چراغ مطالعهی ایستادهای که سالها بود دوستش داشتم را سفارش دادم. حتی به رؤیای خریدن دوچرخهی برقی فکر میکردم. دوست داشتم واپسین روزهایم بهترین و شادترین باشد. درونم اینگونه بود. بیرون اما سر سازگاری نداشت.
درد، زخم، ضعف، بیماریهای رنگرنگ، حالهای بد پی در پی، به خود پیچیدنها، تهوعها و حالخرابیهای لحظه به لحظه، افتادنهای بدون بلند شدن، سوختنهای از درون، مچالهشدنهای در خود و درد، و درد، و درد جایی برای این رؤیاها باقی نگذاشته بود. جز ناله صدایی از گلویم بیرون نمیآمد و جز درد و ضعف تجربهای ثبت نمیکردم.
حمیدرضا صدر جایی از کتابش با تفکیک میان مرگ و مردن گفته بود همیشه هرچه اولی برای انسانها زیبا بوده، دومی سخت و جانکاه بوده. چیزی شبیه به این مضمون. و چه راست گفته بود. هرچقدر مرگ زیبا بود و سبکی و شادی و نور به همراه داشت، مردن درد و ناله و رنج. روزهای سختی را میگذراندم. بدون زیباییهایی که دوستشان داشتم. و به آنها فکر میکردم. همین.
دوشنبه ۱ اسفند؛ آخرین روزنوشت…
دوست داشتم دربارهٔ نامهٔ ارغوانم بنویسم. نتوانستم. نشد. همین.